تاریخ افغانستان

حدود دو هزار سال پیش از میلاد مسیح، سرزمین هندوکش (افغانستان) مورد هجوم اقوام آریایی که از دره‌های پامیر سرازیر شده بودند قرار گرفت و به تصرف این اقوام در آمد. روشن نیست پیش از تهاجم آریایی‌ها چه کسانی در این سرزمین ساکن بوده‌اندبطلمیوس و دیگر جغرافی‌دانان باستان از سرزمینی که در جنوب هندوکش بین کویر نمک ایران در غرب و رود سند در شرق واقع بوده، به نام «آریانا» یاد کرده‌اند. مردم افغانستان و ایران دارای فرهنگ و تاریخ و نژاد و زبان و دین مشترک هستند . تاریخ این مردم یکی است و نمی توان برای یکی از آنها مصادره کرد .

قدیمی‌ترین اثر مکتوبی که در آن از سرزمین هندوکش ذکر به عمل آمده، اوستا کتاب مقدس زرتشت است.

کوشانیان

در قرن اول میلادی، قبایل صحراگرد یوئه-چی که از جانب شمال وارد باکتریا شده بودند یونانی‌ها را تارومار کرده، باکتریا را تصرف نمودند و سلسلهٔ کوشان را بنا نهادند. کوشانی‌ها که تجربهٔ حکومت نداشتند، امپراتوری خویش را بر ویرانه‌های امپرتوری یونانی بنا نهاده و دوباره سکه‌های یونانی و حتی الفبای یونانی را متداول ساختند.

کوشانیها تا اواسط قرن اول میلادی شهرهای کابل و قندهار را نیز تسخیر کرده و امپراتوری خویش را وسعت بخشیدند. در این دوران دین بودایی نیز توسط آشوکا به این سرزمین وارد شد. در دوران حکمرانی کانیشکا، مبلغان آئین بودایی از طریق آسیای مرکزی به چین سفر نموده و در پخش و اشاعهٔ این آیین تلاشهای زیادی کردند. دورهٔ کوشانی‌ها را می‌توان دورهٔ تمدن جدیدی برای افغانستان محسوب کرد: این خاندان در پیکرتراشی پیشرفت‌های بسیاری کرد و بت‌های ۳۵ و ۵۳ متری بامیان که توسططالبان نابود شدند از یادگارهای همین دوره بودند. خاندان کوشان در حوالی سال ۲۲۰ میلادی، زمانی که خاندانهای کوچکی اینجا و آنجا سر بلند کرده و برخی از نقاط را تصرف نمودند منقرض گشت. انقراض خاندان کوشانی پایان یک عصر یا دورهٔ شکوفایی فرهنگی و هنری بود که دیگر هیچگاه در افغانستان تکرار نشد.

یفتالیان

در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنچم میلادی، پس از سقوط کوشانیان کوچک، دولتی در افغانستان پدید آمد، که در تاریخ بههیاطله یا یفتالیان مشهور اند. یفتالی‌ها از قوم هیوانگ نو یا هون‌ها بودند که بر اثر جنگ با چینی‌ها از آنها شکست یافته و شاخه‌ای از آنان با آتیلا به طرف اروپا رفته و شاخه‌ای دیگر در ایالت بدخشان افغانستان امروزی ساکن شدند و دولت یفتالی را تشکیل دادند.

حملهٔ مسلمانان

در سال ۴۷ هجری قمری (۶۶۷ میلادی) اعراب از طریق هرات از آمودریا گذشتند، ولی تا سال ۹۱ هجری قمری (۷۰۹ میلادی) که بر سرزمینهای باکتریا و ورارود مسلط شوند با مقاومت شدید مردم روبرو شدند و در برخی موارد تلفات سنگین جانی را نیز متحمل شدند. در کابل اعراب با ایستادگی جوانی بنام رستمداد کابلی روبرو شده چندین شبانه روز در محاصره ماندند، آخر قوای تازه دم اعراب تحت فرماندهی یکی از سرداران عرب به نام لیس ابن قیس معروف به شاه دوشمشیره به کمک سپاهیان رسیدند.

غوریان

در سال ۵۳۵ هجری قمری (۱۱۴۰ میلادی) غوریان شهر با شکوه غزنی را که زمانی لقب عروس شهرها را داشت به تصرف خود درآوردندعلاالدین غوری معروف به جهانسوز این شهر زیبا را به آتش کشیده اجساد سلاطین غزنوی مگر محمود و پسرش مسعود را از قبرها بیرون کشید و سوزاند.

غوریان که همواره خواب رسیدن به سرزمین زرخیز هندوستان را می‌دیدند، بعد از ویران ساختن غزنی در اسرع وقت رهسپار هندوستان شدند. یکی از غلامان ترک غوریان بنام قطب الدین تخت و تاج دهلی را تصاحب کرد و پس از وی غلامان ترک به مدت یک قرن این تخت و تاج را در اختیار داشتند.

مغولان

در قرن هفتم هجری قمری (سیزدهم میلادی) یکی از روئسای قبایل مغول بنام چنگیزخان، قوم خود را تحت نظم و انظباطی شدید بصورت نیروی جنگنده‌ای مقتدر در آورد. مهاجمان مغول سوار بر اسپهای تیزتک و ریزاندام از صحرای مغلستان به‌طرف جنوب سرازیر شدند و همچون گردباد توفنده کوهها و دشتهای پیش روی خود را درهم پیچیدند. سرزمین کنونی افغانستان حتی صدسال بعد نیز همچنان اسیر مغولان بود. رهبران محلی عموماً ترکانی بودند که از طرف اربابان مغول خود برای اداره امور این سرزمینها گماشته شده بودند. پس از مرگ چنگیز پسرش اوکتای به جای وی نشست، و آنگاه که امپراتوری مغول تجزیه و متلاشی می‌شد، این سرزمین کوهستانی به هلاکو نوه چنگیزخان واگذار شد.

آل کرت

پس از سقوط مغول‌ها در قرن هشتم هجری‌قمری (چهاردهم میلادیآل کرت هرات که بازماندگان سلسله غوریان بودند فرصت یافتند در فاصله سالهای ۷۳۳ هجری قمری (۱۳۳۲ میلادی) تا ۷۷۲ هجری قمری/۱۳۷۰ میلادی مستقلاً بر سرزمین خویش حکومت کنند. اما حکومت مستقل ایشان به دست تیمور لنگ، از نوادگان دختری چنگیزخان که قبایل ترک تحت فرمان خود در مقرش در سمرقند به قصد جهانگشایی به حرکت در آورده بود سر نگون شد.

تیموریان

تیمورلنگ چندین بار این سو تا آنسوی هندوکش را زیر سم ستوران خود گذراند؛مشهورترین لشکرکشیهای وی در ۸۰۱ هجری قمری (۱۳۹۸ میلادی) انجام شد که طی آن هندوستان فتح و دهلی غارت گردید، و یکبار دیگر پس از چنگیز این نواحی دستخوش چپاول و ویرانی شد. با مرگ تیمور در سال ۸۰۷ هجری قمری (۱۴۰۵ میلادی)، پسر چهارمش شاه رخ، پس از یکسال جنگ و رقابتهای خانوادگی، حکومت هرات و نیز ماورءنهر را بدست گرفت. وی هرات را به عنوان پایتخت خود بر گزید، حصارهای آن را مرمت و بازسازی کرد و در آن بناهای مجللی ساخت، و این شهر بصورت مرکز مهم سیاسی و بازرگانی منطقه در آمد. در این سالها معماران، نقاشان، علما و محققان و موسیقی دانان مورد تکریم و تجلیل فراوان قرار گرفتند. بزرگ‌ترین هنرمند میناتوریست استاد کمال الدین بهزاد، در حدود سال ۸۴۴ هجری قمری (۱۴۴۰ میلادی) در هرات تولد یافت و در دربارسلطان حسین بایقرا، آخرین شاهزاده‌ای تیموری، زندگی کرد.

بخش اعظم دوره صدساله حکومت تیموریان در افغانستان شاهد رونق و رفاه و پیشرفت این کشور بود. اما امپراتوری تیموریان نیز تدریجا به سوی زوال می‌رفت؛ و یکبار دیگر، با زوال اقتدار فرمانروایان خارجی، مردم و رهبران بومی این سرزمین امکان آن را یافتند که تجدید قوا کنند و برای بذست گرفتن حکومت سرزمین خود سر برآورند. یکی ازین رهبران، شخصی بنام بهلول لودیبود. لودی در سال ۸۵۵ هجری قمری (۱۴۵۱ میلادی) تاج و تخت دهلی را نیز تصاحب کرد و سلسله لودی را که هفتاد و پنج سال دوام کرد تأسیس نمود.

ظهیرالدین محمد بابر بزرگ‌ترین فرزند عمر شیخ شاهزاده تیموری بود که بر فرغانه حکم می‌راند. ولی پس از آن‌که بر جای پدر خود نشست، ترکان ازبک تمامی ملک و موطن وی را تصرف کردند، وی در سال ۹۱۰ هجری قمری (۱۵۰۴ میلادی)، شکست خورده و پریشان، به همراه چند صد نفر از وفادارانش سفری را به امید فتوحات احتمالی آغاز کرد که آخر مؤسس امپراتوری مغولان هند شد. ظهیرالدین مانند جدش تیمور لنگ ترک بود و به ترک بودنش مباهات می‌کرد و همچنان مدعی بود که نوه چنگیزخان است. او شهر کابل رابرای آب و هوای مطبوع و اهمیت بازرگانی و سوق جیشی آن به عنوان مرکز خویش برگزید. بعد از فتح هند دیگر هیچگاه به کابل بر نگشت، اما بنا به وصیت خود، جسدش را بعد از مرگ به این شهر آورده و در باغی که خودش بنام باغ بابر (این باغ تا هنوز به همین نام موجود است) دایر کرده بود منتقل و دفن نمودند. پس از مرگ بابر ستاره اقبال امپراتوری تازه تأسیس یافته مغول برای مدت بیست سال در حضیض بود. یکی از بسته گان لودیها شخصی بنام فرید شیر شاه سوری تخت و تاج هند را از همایون فرزند و جانشین بابر تصاحب نمود، و سلسله‌ای را بنام سوریها را بنیان گذاشت. همایون مدت پانزده سال در تبیعد بسر برد و عاقبت به کمک ایران قندهار و کابل را دو باره بدست آورد. در سال ۹۶۲ هجری قمری(۱۵۵۵ میلادی، دهلی را نیز دوباره به کف آورداکبر شاه پسر همایون بعد از پدرش به تخت نشست و امپراتوری مغولان هند را دوباره تثبیت ساخت. اکبرشاه بسال ۱۰۱۴ هجری قمری (۱۶۰۵ میلادی)، چشم از جهان فرو بست، و پسرش جهانگیر بر جایش نشست. در این دوره‌است که باز رهبران محلی اینجا و آنجا سر بلند کرده از هر طرف صدای استقلال خواهی بگوش می‌رسد. در دوره حکومت شاه جهان، شاعر جنگجوی مشهور پشتون بنام خوشحال خان ختک از کوههای سلیمان سر برآورد. خوشحال در چندین مصاف با مغولان جنگیدشاه جهان حکومت پشاور را به خوشحال خان بخشید، اما اورنگزیب بعد از آنکه پدرش شاه جهان را خلع و خود بر مسند امپراتوری مغول تکیه زد تمام صلاحیتهای خوشحال را محدود نموده آخر او را به زندان افگند. حکومت طولانی اورنگزیب همراه با شورشهای مداوم قبایل پشتون مواجه بود؛ خوشحال خان در گروگان سپاهیان مغول بود و ایشان هم همواره تلاش می‌کردند تا شورش قبایل را سرکوب نمایند، او حتی در زندان نیز عمیقترین انزجار و تنفر خود را توسط اشعارش نسبت به مغولان تبارز می‌داد. خوشحال بعد از دوسال از زندان رها شد و بقیه عمر خود را در مبارزه علیه ایشان سپری نمود، او همیشه سعی می‌کرد تا اقوام پراگنده پشتون را علیه مغولان متحد سازد. با مرور زمان شالوده‌های امپراتوری مغولان هند بر اثر سوء تدبیرهای اورنگزیب سست گشت، و این امپرتوری در فاصله کوتاهی پس از مرگ اورنگزیب در سال ۱۱۱۸ هجری قمری (۱۷۰۷ میلادی) تجزیه شد و از هم پاشید. در فروپاشی امپراتوری مغولان هند افغانها بی تأثیر نبودند. طی دویست (دوصد) سالی که مغولان حکومت هند را در دست داشتند، شهرهای مرزی افغانستان از سه سو مورد کمکش و محل منازعه بودند: مغولها از یک سو، ایرانیها از سمت غرب، و ترکان ازبک از سمت شمال. کابل، هرات و قندهار بارها میان این مدعیان متخاصم دست به دست شدند. البته تاریخ افغانستان همواره تحریف گردیده باید توجه داشت که ساتراپ آریانا از اولین ساتراپهای سرزمین پارسی بوده‌است ونمی توان انکار کرد که افغانستان باتوجه به فرهنگ و مخصوصا زبانش همیشه جزیی از ایران بوده‌است که طی عهدنامه پاریس از ایران جدا شد.

در سال ۱۱۲۰ هجری قمری (۱۷۰۸ میلادی) پشتونهای غلزایی سلطه‌ای ایران بر قندهار را برانداختند ؛ در هرات نیز پشتونهای ابدالی همین کار را کردند. با گذشت چند سال این قبایل چنان قدرتمند گشتند که محمود افغان مشهور به شاه محمود هوتکیبر بخش‌های وسیعی از ایران نیز برای مدتی حکم می‌راند. اما از آنجاییکه ایشان قلمرو خویش را بیش از حد توانشان بسط و توسعه داده بودند حکومتشان چندان نپاییذ و بزودی برچیده شد.

احمدخان سدوزایی، یکی از سران قبیله پشتونهای ابدالی از جمله امرای نادرشاه بود. وی چنان مورد اعتماد نادر بود که به فرماندهی نیروی ۴۰۰۰ نفره‌ای محافظ او گماشته شد. در سال ۱۱۶۰ هجری قمری (۱۷۴۷ میلادی) نادر بدست سران سپاه ایرانی خود به قتل رسید احمدخان پس ازین حادثه خود را به قندهار رساند، و در آنجا خود را امیر یعنی رئیس همه‌ای قبایل خواند و حکومت افغانستان را بدست گرفت.

ادامه مطلب فوق

شاهنشاهی احمدشاه درانی

احمدشاه ابدالی، در سال ۱۷۴۷ میلادی، دولتی در محدوده افغانستان فعلی پدید آورد.

دانشنامهٔ بریتانیکا، که یکی از معتبرترین منابع به‌زبان انگلیسی به شمار می‌رود، شاهنشاهی احمدشاه درانی را آخرین امپراتوی افغان خوانده‌است. این دانشنامه می‌افزاید که شاهنشاهی احمدشاه درانی پس از امپراتوری عثمانی، دومین امپراتوری جهان اسلام در نیمهٔ دوم قرن هجده بود که حدود قلمرو آن را از مشهد تا دهلی و از آمودریا تا دریای عرب دربر می‌گرفت.

الفنستون، محقق نامور انگلیسی، که از احمد شاه درانی به عنوان مؤسس افغانستان معاصر یاد کرده‌است، می‌نویسد: «احمدشاه خردمندانه، اساس یک امپراتوری بزرگ را نهاد. هنگام در گذشت او متصرفاتش از غرب خراسان تا سرهند و از آمو تادریای هند گسترش داشت و این همه را یا با انعقاد پیمان به‌دست آورده بود و یا عملاً (با زور شمشیر) تصرف کرده بود

همو می‌افزاید: «به‌راستی اگر شاهی در آسیا سزاوار احترام ملت خویش باشد، جز احمدشاه کس دیگری نیست.

دولت مستقل افغانستان

از سال ۱۱۶۰ هجری قمری (۱۷۴۷ میلادی به بعد حکومت مستقل افغانستان را همواره دو خانواده از طایفه ابدالی در دست داشته‌اند. از سال ۱۱۶۰هجری قمری (۱۷۴۷ میلادی) تا ۱۲۵۱ هجری قمری (۱۸۳۵ میلادی) تاج و تخت این کشور در دست سدوزاییها بود؛ و از آن پس به خانواده محمدزایی که از همان طایفه بودند تعلق گرفت.

احمدخان سدوزایی دست به یک پارچه ساختن مملکت زد، کابل را تصرف نمود. همهٔ سرزمینهای واقع در غرب رود سند را، ازکشمیر تا دریای عمان، با پذیرفتن انواع مشکلات از دست مغولان هند باز پس گرفت. احمدشاه (احمدخان سدوزایی) ملقب به احمدشاه بابا ۱۲ مرتبه بر هند لشکر کشید در سال ۱۱۷۰ هجری قمری (۱۷۵۶ میلادی) دهلی را تصرف کرد و خزانه‌ای خود را با ثروت سرشار که از آنجا غنیمت گرفته بود انباشت. بعد از مرگ احمدشاه درسال ۱۱۸۷ هجری قمری (۱۷۷۳ میلادی) تا چهل وپنج سال بعد همچنان رقابت و کشمکش و دسیسه چینی در میان مدعیان حکومت در طایفهٔ سدوزایی ادامه یافت ؛ این وضع باعث از هم گسیختگی خاندان حاکم گشت و چیزی نمانده بود که افغانستان را نیز از هم بپاشد.

پسر دوم و جانشین احمدشاه، یعنی تیمورشاه، پایتخت خود را از قندهار به کابل انتقال داد و مدت بیست سال از (۱۱۸۷ هجری قمری (۱۷۷۳ میلادی)-۱۲۰۸ هجری قمری(۱۷۹۳ میلادی)) بر قلمرو وسیع اما نا مطمئن حکم می‌راند. تیمور شاه بیست و سه پسر داشت اما نتوانست برای خویش جانشین تعین کند. طی بیست و پنج سال شاهزادگان سدوزایی مشغول توطئه و تحریک برای دست یافتن به حکومت کابل بودند و قلمرو این حکومت هم به مرور زمان از هم می‌پاشید. در این مدت از میان پسران تیمور شاه، سه برادر هر کدام برای چند صباحی و یکی از ایشان دو بار به حکومت رسیدند، و هریک از ایشان نیز بزودی قربانی توطئه‌های خانوادگی گردیدند. بعد از اینکه این برادران رئیس طایفه‌ای محمدزایی به قتل رساندند و پسر بزرگ ویفتح محمدخان (وزیر فتح خان) را کور کردند، کاسه‌ای صبر محمدزاییها لبریز شد. این طایفه علم طغیان علیه سدوزاییها را بلند کرد، و در سال ۱۲۳۳ هجری قمری (۱۸۱۸ میلادیدوست محمدخان، جوانترین پسر رئیس طایفه محمد زایی، حاکم سدوزایی را در حوالی کابل شکست داد. دراین روزها از قلمرو وسیع سدوزایی چیز چندانی باقی نمانده بود. بلخ دعوی استقلال می‌کرد،مرو و کوشک به تصرف روسیه تزاری در آمده بودند، رانجیت سینگه والی ایالت پنجاب نیز اعلان حکومت نمود. انگلیسها بربلوچستان دست انداخته بودند و سند نیز در مقابل حکومت افغانها تمکین نمی‌کرد.

دوست محمدخان در چنین شرایط بحرانی به سال ۱۲۵۰ هجری قمری (۱۸۳۵ میلادی) خود را امیر افغانستان خواند. دوست محمد از انگلیسها که عملا از سیکها حمایت می‌کردند تقاضا نمود تا بر سر مسئله پنجاب میان ایشان میانجیگری نمایند و در ضمن به انگلیس قول داد که افغانها مانع پیشروی روسها از شمال به جانب جنوب شوند. دوست محمد خان وقتی زمام امور را در دست گرفت که دو امپراتوری بزرگ روسیه و انگلیس سرگرم پیش‌روی‌ها و توسعهٔ قلمرو خویش بودند. افغانستان بصورت مانع و حد فاصل طبیعی و کوهستانی در میان این دو امپراتوری، به مهره‌ای پیاده‌ای در رقابت شطرنج وار این قدرتهای بزرگ قرن ۱۹ و دست آخر به سپری برای جلوگیری از تصادم آن دو، بدل شد. وقتی دوست محمد در مبارزه با سیکها از انگلیس کمک خواست آنها حاضر نشدند که به وی کمک کنند، چه که آنها آخرین حملات دوران احمدشاه بر هند را هنوز بخاطر داشتند و بخود اجازه نمی‌دادند تا افغانها این مردمان کوه نشین و دیرآشنا و حادثه جو را تهدیدی برای سلطه‌ای خود بر هند ندانند. همین احساس خطر بالاخره باعث شد که دوست محمدخان دوسال بعد از حکومت افغانستان کنار رود. وقتی دوست محمدخان از انگلیس استمداد کرد که هرات نیز در محاصرهٔ ایران بود. انگلیس‌ها از پیش‌روی ایران و پیش‌روی روسیه در آسیای مرکزی بیشتر احساس خطر نمودند. وقتی انگلیسها به درخواست امیر دوست محمد جواب منفی دادند، وی نیز ناگزیر دست به دامان تزار روس زد. دراین وقت انگلیس خطر را بسیار جدی تلقی نموده اعلان نمود که برای حفظ هند بریتانوی در مقابل دست درازیهای روسیه ضرورت می‌داند تا در کابل یک حکومت دوست انگلیس باشد، درینوقت شاه شجاع، شاهزاده مخلوع و بی تخت و تاج سدوزایی اعلان کرد که هرگاه انگلیسها در رسیدن به حکومت کابل به وی کمک کنند، او حاضر است که پشاور را به سیکها واگذارد. تا این هنگام ایرانی‌ها هرات تخلیه کرده بودند، اما با این حال انگلیس‌ها افغانستان را اشغال کردند، و بدین ترتیب نخستین جنگ انگلیس و افغانستان (۱۲۵۴ هجری قمری (۱۸۳۸ میلادی) - ۱۲۵۸ هجری قمری (۱۸۴۲ میلادی)) آغاز می‌شود.

ادامه مطلب فوق

جنگ اول افغانستان و بریتانیا

در سال ۱۲۵۴ هجری قمری (۱۸۳۳ میلادی) جنگ بین افغانستان و انگلیس در بخش جنوبی دره هلمند روی داد. دوست محمدخان که در کابل خود را در چنبر توطئه‌ها و دسایس گرفتار دید، ناگزیر به تبعید در هند تن در داد. نیروهای انگلیسی در کابل مستقر شدند و شاه شجاع نیز بر حکومت کابل دست یافت، هم شاه شجاع و هم انگلیسی‌ها در نیافته بودند که مردم او را نه به عنوان شاه بلکه حتی به عنوان رئیس یک قبیله هم نمی‌پذیرند. نیروهای انگلیسی از شاه شجاع حمایت کردند و بزودی خود را در حلقه‌ای محاصره‌ای افغانهای وطن‌پرست یافتند، جنگجویان افغان از هر سو بر انگلیسها حمله نمودند، و محاصره را روز تا روز تنگتر ساختند. در ژانویه ۱۲۵۷ هجری قمری (۱۸۳۶ میلادی) انگلیسی‌ها اعلام نمودند که حاضرند کابل را تخلیه کنند. رهبران کابل (طرفدار انگلیس) اعلام نمودند که آنها بدون آسیب خود را به هند خواهند رساند، واین تضمین رهبران کابل خشم افغانها را بیشتر برانگیخت، زیرا که آنها این رهبران را به رسمیت نمی‌شناختند. ستون نیروهای انگلیسی مرکب از ۴٬۵۰۰ مرد جنگی، عده‌ای زن و کودک، ۱۲٬۵۰۰ خدمه و سایر همراهان لشکر در میان برف سنگین و سرمای شدید زمستان، کابل را ترک کردند، اما ناگهان مورد هجوم قبایل خشمگین کوه نشین قرار گرفتند. حمله کنندگان کسانی بودند که برای بدست آوردن غنیمت بر ایشان حمله نموده تمام عفت و احساس بشردوستی را زیر پا گذاشته همه را قتل عام نمودند.( درست نیست . افغان‌ها در بت خاک ، جگدلک و دره خوردکابل با سربازان انگلیسی که از لحاظ تسلیحاتی تفوق نیز داشتند، جنگید و همه را به قتل رسانیدند. اینکه گفته شده (تمام عفت و احساس بشر دوستی ) را زیر پا گذاشتند درست نیست . به دلیل اینکه افغان‌ها تمام تمام افسران افسران متاهل انگلیسی را با زنان و فرزندان شان که تعداد شان به حدود چهار صد نفر می‌رسید ، تحت حمایت خود گرفتند. رجوع شود به خاطرات خانم سیل به نام شبیخون افغان. و دیگر اینکه باید پرسید انگلیس‌ها ۱۵۰۰۰ کیلومتر دورتر از خانه خود در در یک کشور بیگانه چی می‌کردند؟ مگر نه اینکه انها متجاوز بودند و جزای متجاوز را باید این چنین داد.)

در فاصله‌ای کمتر از یک سال بعد گروهی از نیروهای انگلیسی برای گرفتن انتقام رهسپار افغانستان شدند. اینان قلعه و بازار بزرگ شهر را به آتش کشیدند، و هرگونه مخالفت را سرکوب نمودند. تلاش‌های مذبوحانه انگلیس برای ایجاد یک حکومت تحت الحمایه در کابل علی رغم هزینه‌ای بسیار سنگین مالی و انسانی، تقریباً هیچ ثمری نداشت جز دشمنی و عداوت پایه دار افغانها با ایشان. شاه شجاع که مورد حمایت انگلیس بود در این گیرو دارها کشته شد. دوست محمدخان امیر تبعیدی از هند به افغانستان باز گشت و مورد استقبال مردم قرار گرفت. دوست محمد پیش از فرا رسیدن مرگش به سال ۱۲۷۹ هجری قمری(۱۸۵۸ میلادی) توانست افغانستان را تقریباً در همان محدوده‌ای که امروز است، متحد و یکپارچه سازد.

پس از مرگ دوست محمدخان باز پسرانش مانند پسران تیمورشاه بخاطر بدست آوردن تخت و تاج به جان هم افتادند، سرانجام شیرعلی خان در ۱۲۸۵ هجری قمری (۱۸۶۴ میلادی) به حکومت رسید. در سالهای حکومت داری شیرعلیخان لندن و سن پترزبورگ در مذاکره‌ای به این فیصله رسیدند که روسیه مرزهای شمالی افغانستان را که کمابیش با رود جیحون منطبق است، به رسمیت بشناسد، و این منطقع باید خارح از نفوذ روسیه بماند.

با همه‌ای این احوال، مشکلات و مسائلی که در سال ۱۲۹۴ هجری قمری (۱۸۷۷ میلادی) بین انگلیس و روسیه پیش آمد، نتایج آن برای شیرعلیخان در نهایت گران تمام شد. روسها در مرزهای شمالی افغانستان لشکر آراستند و در سال ۱۲۹۵هجری قمری (۱۸۷۸ میلادی) یک هیأت دیپلماتیک به نزد امیر شیرعلی اعزام کردند. انگلیس هم برا ی اینکه از معرکه عقب نماند متقابلا یک هیات سیاسی را به‌طرف کابل گسیل داشتند، اما نگهبانان مرزی افغانستان هیأت انگلیسی را در تنگه خیبر متوقف ساخت. انگلیسها که از این رفتار حکومت کابل به خشم آمده بودند، اعلام کردند که حکومت افغانستان باید از این عمل خود عذرخواهی کند و به هیئت انگلیس اجازه بدهند که وارد کابل شود. توضیحات امیر شیرعلی خان نیز انگلیس را قانع نکرد، لذا دومین جنک انگلستان و افغانستان درگرفت.

جنگ دوم افغان و بریتانیا

وقتی انگلیسها از طرف جنوب، افغانستان را اشغال کردند، امیرشیرعلیخان از روسها استمداد کرد، ولی پاسخی نیافت و ناگزیر اداره امور را به فرزندش یعقوب خان سپرد و خود به امید جلب کمک رهسپار شمال گشت، روسها تنها کمکی که به وی کردند این بود که توصیه نمودند به پایختش برگردد و با انگیس‌ها از در صلح درآید. امیر شیرعلی نا امید، افسرده و در هم شکسته درمزارشریف چشم از جهان فروبست. انگلیس‌ها اینبار نیز با رهبرانی پیمان بستند که افغان‌ها ایشان را بحیث رهبر نمی‌شناختند. اگرچه یعقوبخان فرزند شیرعلیخان بود و از طرف وی اداره‌ای امور را در شهر کابل در دست داشت، ولی او نیز رهبری نبود که مورد قبول سران قبایل باشد. وی به همهٔ خواستهای انگلیس که مهم‌ترین آنها عبارت بود از این‌که افغانستان باید روابط خود را با سایر کشورهای خارجی با مشورت انگلیس تنظیم کند، گردن نهاد. نمایندگانی راکه انگلیس بنابر مفاد همین معاهده صلح (معاهده صلح گندمک)، در سال ۱۲۹۶ هجری قمری (۱۸۷۹ میلادی) به کابل اعزام نموده بود، چند هفته بعد به دست افغان‌هایی‌که مخالف این معاهده بودند، به قتل رسیدند. از این رو سه لشکر تازه نفس انگلیسی که هنوز آسیبی ندیده بودند وارد صحنه شده، کابل و قندهار را اشغال کردند. یعقوب خان بعد از مدت کوتاهی به هند تبعید شد.

انگلیس‌ها پی بردند که اشغال افغانستان کار چندان مشکلی نیست ولی نگهداری آن خیلی مشکل است، بنابر این به فکر آن افتادند تا در میان قبایل کسی را بیابند که هم مورد قبول مردم باشد و هم نزد انگلیس‌ها مقبولیت داشته باشد، این آخرین امید انگلیس در وجود عبدالرحمان خان پسر عمو(کاکا)ی امیر تبعید شده و نوه‌ای دوست محمدخان تحقق یافت. انگلیس‌ها از موفقیت نه چندان بزرگ خویش در جنگ دوم چشم پوشیده، از افغانستان خارج شدند، عبدالرحمان که مردم ترکستان افغان را به دور خود جمع کرده بود، در قبال گرفتن شناسایی از طرف انگلیس‌ها تنظیم روابط خارجی خویش را به ایشان واگذاشت.

در خلال حکومت او روسها و انگلیسها به توافقی قطعی در مورد مرزهای طولانی افغانستان با روسیه، از مرزهای ایران تا پامیر، دست یافتند. مرزهای جنوب غربی انگلیس نیز بر اساس خط مشهور دیورند (Durand Line) تعیین گشت، انگلیسها عبدالرحمان را مجبور ساختند تا معاهده ننگین دیورند را امضا کند که در اثر آن نیمی از سرزمین پشتونها به قوای بریتانیا تعلق گرفت. سیاست شوم و استعماری آن زمان انگلیس باعث گشت که از آن زمان تا کنون افغانستان و پاکستان موفق نشده‌اند تا مسئله مرزی خویش را حل نمایند، از آن زمان تا کنون پیوسته یک سلسله کشاکش‌های مرزی، برخوردهای نظامی و تحریکات متقابل در سراسر این مرزها را به دنبال داشته‌استند. اگرچه در این مدت سایه و سنگینی اقتدار وی در همهٔ گوشه و کنار این سرزمین احساس می‌شد، اما ادغام مردمی نافرمان و قبایلی یاغی در یکدیگر و درآوردن آنان بصورت ملتی یکپارچه و متحد، جز از این طریق ممکن نمی‌بود.(یاد نمودن از خونخوار و جنایتکاری چون عبدالرحمن با این مضمون نشان از بی اطلاعی شما نسبت به تاریخ دارد سر بریدن هزاران انسان و ساخت کله منارها را این گونه تعبیر نمودن بسیار دور از اخلاق تاریخ نگاری است اقدامات عبدالرحمن باعث کینه‌ای گشت بین هزاره‌ها و پشتونها که تا به امروز هم در جریان است در حقیقت اقدامات این سفاک خون آشام وحدت ملی که بین اقوام مختلف بود را بر هم زد).

جنگ اول جهانی و بی طرفی افغانستان

امیرعبدالرحمان خان به‌سال ۱۳۱۹ هجری قمری (۱۹۰۱ میلادی) چشم از جهان پوشید، حبیب الله خان پسر بزرگش بر طبق وصیت پدر برجای وی نشست. حبیب الله خان سیاست انزواگرایی پدر را دنبال کرد، وی همواره با هرگونه تلاش قدرتهای خارجی برای کسب امتیازاتی در افغانستان مخالف بود. حبیب الله خان طب غربی را در کشور رایج ساخت و خرید و فروش برده را نیز لغو نمود، و یک باب مدرسه‌ای عالی را بنابر الگوهای غربی بنام حبیبیه تأسیس نمود.

در صحنه‌ای بین المللی، روسیه و انگلیس طی قرارداد ۱۳۲۵هجری قمری (۱۹۰۷ میلادی) سن پترزبورگ خود یکبار دیگر بر موافقتشان با اینکه افغانستان همچنان بایستی به مثابه‌ای سپری در میانه‌ای این دو قدرت باقی بماند، تاکید کردند. در فاصله کمی بعد از انعقاد این قرارداد جنگ جهانی اول شعله ور شد. افغانستان از هردو سو بشدت تحت فشار قرار گرفت. آلمانها در پی آن بودند که حمایت و یاری افغانستان را نسبت به خودشان در مقابل انگلیس‌ها جلب کنند، سلطان حمید عثمانی (که خود را خلیفه مسلمین می‌خواند) علیه کفار و مشرکان حکم جهاد داده بود، و آشوب طلبان هندی می‌کوشیدند هر طور شده پای افغانستان را به جنگ بکشند. علی رغم همه اینها امیرحبیب الله کاملاً به قول و قراری که برای حفظ بیطرفی با انگلیس گذاشته بود وفا کرد، و با این کار با مخالفتهای شدیدی در بین مردم خود مواجه شد. وی در مقابل حفظ بی طرفی افغانستان تقاضا کرده بود که با پایان گرفتن جنگ به این کشور استقلال کامل داده شود. اما پیش از انکه با هر نوع مخالفت صریحی از انگلیس برای تضمین این خواسته بگیرد، در سال ۱۲۹۸ ه.ش (۱۹۱۹ میلادی) به شکل مرموزی به قتل رسید.

 جنگ استقلال: پس از مرگ امیرحبیب الله خان پسر سومش، امان الله خان تخت و تاج پدر را تصاحب کرد. و به عنوانشاه افغانستان پذیرفته شد. در این روزها احساسات ضد انگلیسی در بین مردم به اوج شدت خویش رسیده بود، زیرا عموماً معتقد بودند که انگلیس می‌بایست در قبال بیطرفی افغانستان در جنگ اول جهانی، استقلال کامل این کشور را بدان باز می‌گرداند. شاه کمان‌الله از احساسات ضد انگلیسی مردم استفاده نموده، در سال ۱۲۹۸ ه.ش (۱۹۱۹ میلادی) سومین جنگ علیه انگلیس را آغاز کرد. سفربری نیروهای این کشور به طرف هند آغاز شد، نیروهای هوایی انگلیس برای مدت ده روز پشت هم شهر جلال آباد و نواحی خیبر را بمباران کردند، بعد از ده روز جنگ افغانستان تقاضای آتش بس و پیشنهاد صلح نمود. انگیلسها هم که از جنگ اول جهانی خسته و فرسوده شده بودند، با اندکی تعلل این تقاضا را پذیرفتند. از سوی دیگر انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه نیز تأثیرات خود را داشت، و دیگر برای انگلیس تهدیدی محسوب نمی‌شد، سیاست بلشویکها عدم مداخله در امور دیگران بود. افغانستان در نخستین روزهای جنگ سوم افغان و انگلیس اعلان استقلال نمود. انگلیس به سال۱۳۰۰ ه.ش (۱۹۲۱ میلادی) طی قراردادی در راولپندی استقلال افغانستان را به رسمیت شناخت.

شاه امان الله سیاست گوشه گیرانه پدر بزرگ و پدرش را کنار گذاشته دست به یک سلسله اصلاحات اساسی زد که در تاریخ افغانستان بی‌نظیر بودند. این اصلاحات شاه مورد قبول قشر مذهبی واقع نشد، ملاها و روحانیون محافظه کار دست به تحریکات علیه شاه اصلاح طلب زدند. در سال ۱۳۰۷ ه.ش (۱۹۲۷ میلادی). امان الله خان نخستین رهبر افغان بود که عنوان خود را از امیر به شاه تغییر داد، و همراه با همسرش ملکه ثریا از اروپا، ترکیه، مصر و ایران دیدن کرد. وی که از دیدن تحولات در جهان و به ویژه کشورهای مسلمان همسایه (ایران و ترکیه) شگفت زده شده بود، دست به اقدامان و اصلاحات وسیع زد. رفع حجاب زنان، دادن آزادی‌هایی برای زنان، دموکراتیزه کردن جامعه، رایج ساختن لباسهای اروپایی در دفاتر و ادارات دولتی از نحستین اقدامات شاه جوان افغان بودند که با مخالفت رهبران مذهبی و ملاها روبرو گشت، شخصی به نام ملای لنگ در مناطق جنوبی افغانستان دست به تحریکات علنی علیه امان الله خان زده و علیه وی فتوای جهاد داد.از سوی دیگر نادرخان و برادران نیز دست به‌کار شده توطئه و دسیسه‌سازی علیه امان‌الله خان را آغاز نمودند. در این روزها یکبار دیگر کشور دست‌خوش آشوبها و توطئه‌ها و دسایس گشت، این آشوبها بار دیگر استقلال افغانستان را تهدید می‌نمودند. درین میان جوانی بنام حبیب الله کلکانی به کمک روحانیون که لقب خادم دین رسول الله را به وی اعطا نمودند با تنی چند از یاران وفادار و جانباز خود از شمالیبه سوی کابل به قصد تصرف تخت و تاج براه افتاد. شاه امان الله جنگ را لازم ندانسته تخت و تاج را رها کرده به هند رفت و بقیه سی سال عمر خود را در اروپا گذراند.

محمد نادرخان در زمرة محافظان امیر حبیب الله خان خدمت می‌کرد، و دست آخر به فرماندهی کل ارتش وی منصوب گشت. بعد ازآنکه حبیب الله خان به قتل رسید، خیانتهای محمدنادرخان نیز برملا گشتند، پادشاه جوان افغان امان الله خان او را از فرماندهی کل قوا معزول نمود. نادرخان به بهانه‌ای علاج بیماری عازم اروپا گردید و در آنجا در تبانی با انگلیس دست به دسیسه چینی علیه دولت تازه بنیاد شاه امان الله زد، از جمله شاه را متهم به کفر نمود و عکسهای جعلی بی حجاب را از خانم شاه (ملکه ثریا) تهیه کرده در بین قبایل توزیع نمود همچنان عکس جعلی دیگری را تهیه کردند که گویا شاه در اروپا دست پاپ اعظم را بوسیده‌است، این همه دسایس محمد نادرخان و برادران باعث شدند تا روحانیون فرصت طلب که همواره از حکومت هند بریتانوی جیره می‌گرفتند علیه شاه مردم را تحریک نمودند. شاه بدون جنگ و خونریزی تخت و تاج را رها کرد. امیرحبیب الله مشهور به کلکانی تخت و تاج را تصاحب نمود. نادرخان و برادران از طریق هند بریتانوی وارد پکتیا گشته قبایل پشتون را تحت نام برگشتاندن تخت وتاج به وارث اصلی آن شاه امان الله، علیه حبیب الله تحریک نمودند. حبیب الله نمی‌خواست که جنگ کند، او می‌خواست که بدون جنگ و خونریزی تخت و تاج را تسلیم نادرخان کند، در صورتیکه به وی و طرفدارانش صدمه‌ای نرسد. نادرخان بر قرآن مهر نهاد و سوگند خورد که جان وی و طرفدارانش درامان خواهد بود. حبیب الله نیز به سوگند نادرخان اعتماد نموده دست از سلطنت کشید. نادرخان همراه با قبایل جنوبی وارد کابل شده حبیب الله و طرفدارانش را از دم تیغ کشید و بدین طریق حکومت رعب و شتم را بنا کرد. چندین هزار نفر قبایلی که بیشترشان را مردان آنسوی مرز (هند بریتانوی) تشکیل می‌داند نادرخان و برادران را در به قدرت رسیدن همکاری نموده بودند، در مقابل خواهان پاداش بودند. نادرخان تمام دارایی بانک را بین ایشان تقسیم کرد، اقوام تشنه‌ای تاراج و غارت، دار و ندار شهر را مانند گرگان بیابانی تاراج نموده با خود به آنسوی مرز انتقال داده و عده‌ای دیگر هم پستهای مهمی دولتی را تصاحب کرده ملکیتهای مردم را نیز بزور تفنگ از آن خویش ساختند. نادرخان و برادران اندکترین مخالفت را نسبت به خود و حکومت خویش توسط ژاندارمرهای خویش در نطفه خنثی ساختند، هزاران انسان را به طرفداری از امان الله و یا به جرم وطندوستی و آزادیخواهی رهسپار زندانهای مخوف و سیاه چالها نموده که بیشترینشان در آن سیاه چالها جان سپردند. آخرالامر نادرخان در سال ۱۳۱۲خ/۱۹۳۳م در اثنای توزیع جوایز در یک مدرسه توسط جوانی بنام عبدالخالق به ضرب گلوله کشته شد. برادران نادر زمیننه‌ای بقدرت رسیدن پسر خویش محمدظاهر را مساعد ساخته و هیچکدامشان ادعای تخت و تاج را نکردند، چه که آنها بخوبی می‌دانستند، که نفاقهای خانوادگی زمینه‌ای نابودی ایشان را بیشتر مساعد خواهد کرد، چون ایشان در بین مردم دارای اعتبار و حیثیتی چندانی نبودند، ایشان را مردم غاصب تخت و تاج می‌دانستند. از همان روزهای نخست ایشان بنا حکومت خویش را بر غدر و مکر نهاده بودند.

حکومت محمدظاهر

محمدظاهر پسر ارشد محمدنادر پادشاه مقتول به سال ۱۳۳۲ قمری/۱۹۱۴ میلادی بدنیا آمد، و هنگامیکه بجای پدرش نشست فقط ۱۹ سال داشت. محمدظاهر کمتر از ده سال داشت که به فرانسه اعزام شد، وی الی شانزده سالگی در اروپا بسر برد، معلوم نیست که وی در آنجا در کجا تحصیل کرده‌است، بعد از شانزده سالگی به افغانستان باز گشت و شامل مدرسه نظامی کابل شد. محمدظاهر وقتیکه بجای پدر نشست کودکی بیش نبود ولی عموهایش قدرت را در دست گرفته مملکت را بزور سرنیزه و رعب و شتم اداره نمودند. مخصوصا هاشم خان کاکایش فرد ظالم و مستبد بود که دوره وی به نام دوره هاشم‌خانی در جنایتکاری و استبداد معروف است. محمدظاهر ۴۰ سال حکومت کرد و درین دورهٔ حکومت طولانی نه اینکه برای ملت مظلوم افغانستان خدمتی نکرد بلکه مردم را از علم دانش دور نگهداشته و زمینهٔ دوام حکومت خودرا مساعد نگهداشت. اما تنها کیفیتی که این دوره ۴۰ ساله داشت این بود که افغانستان در صلح و آرامش بسر برد چیزی که قبل از آن و بعد تا امروز در تاریخ افغانستان تجربه نشده‌است. ظاهر شاه به تاریخ ۲۲ جولای ۲۰۰۷ در کابل چشم از جهان پوشید. بلاخره در سال ۱۳۵۲ ((هجری شمسی))سردارمحمد داود پسر کاکای ظاهرخان انقلاب نموده و با ایجاد اولین ریاست جمهوری در افغانستان به حکومت شاهی محمدظاهر خاتمه بخشید.

سردار محمد داود اولین ریس جمهور افغانستان دوست آزادی ترقی و پیشرفت کشور بود. بلاخره در ۷ ثور سال ۱۳۵۷ ((هجری شمسی)) کودتای نوکران شوروی دوره حیات و ریاست جمهوری داود خان را پایان بخشید.

دولت جمهوری افغانستان

جمهوری دموکراتیک افغانستان یا حکومت کمونیستی

دولت صدروزه حفیظ الله امین

دولت داکتر نجیت الله

حکومت مجاهدین

ظهور طالبان و دولتمداری آنان

احمدشاه مسعود و دورهٔ مقاومت

شکست طالبان و آغاز دولت انتقالی

اولین انتخابات سراسری ریاست جمهوری و حامد کرزی

نتیجه رای پارلمان به وزرای پیشنهادی کرزی


نتیجه نهایی آراء وکلای مجلس پس از استماع سخنان این نامزد وزیران طی چهار روز، به شرح زیر می باشد:

1.  داکتر زلمی رسول ،نامزد وزیر امورخارجه: 132 رای موافق،  82رای مخالف ، 4 رای باطل و 5 رای سفید

2.   حبیب الله غالب،نامزد وزیر عدلیه:115 رای موافق، 99 رای مخالف ،  1رای باطل و 8 رای سفید

3.    داکتر محمد هاشم عصمت اللهی، نامزد تحصیلات عالی: 100رای موافق،  108رای مخالف ، 2 رای باطل و  12 رای سفید

4. محمد یوسف نیازی ، نامزد وزیر حج و اوقاف: 132 رای موافق،  80رای مخالف ،  1 رای باطل و  10 رای سفید

5.  پلوشه حسن ، نامزد وزیر امور زنان: 56 رای موافق، 150  رای مخالف ،  4 رای باطل و 15  رای سفید

6.   داکتر ثریا دلیل ، نامزد وزیر صحت عامه:  86  رای موافق، 116 رای مخالف، 17 رای سفید و 3 رای باطل

7.  عبدالهادی ارغندوال، نامزد وزیر اقتصاد: 120 رای موافق، 94 رای مخالف ، 2 رای باطل و 6 رای سفید

8.  محمد ظاهر وحید ،نامزد وزیر تجارت و صنایع: 69 رای موافق،  127 رای مخالف ، 3  رای باطل و 12 رای سفید

9.   آمنه افضلی ، نامزد وزیر کار و امور اجتماعی، شهدا و معلولین: 117  رای تایید، 1 رای باطل و 10سفید و 94 مخالف

10.  اینجینیر عبدالرحیم اوراس ، نامزد وزیر ترانسپورت و هوانوردی: 87  رای موافق،  123 رای مخالف،  12 رای سفید و 1رای باطل

11.   اینجینیر محمد بشیر لعلی، نامزد وزیر فواید عامه: 78 رای موافق، 129 رای مخالف ،  1 رای باطل و 15  رای سفید

12.   اینجینیر عبدالرحیم، نامزد وزیر عودت و مهاجرین: 82 رای موافق، 128  رای مخالف ، 0  رای باطل و  15 رای سفید

13.   یارالله منصوری ،نامزد وزیر احیا و انکشاف دهات : 113  رای تایید، 1 رای باطل و 6 سفید و 102 مخالف

14.   ارسلا جمال،نامزد وزیر سرحدات ، اقوام و قبایل: 94 رای موافق،  116 رای مخالف ، 3 رای باطل و 10  رای سفید

15.   ضرار احمد مقبل ،نامزد وزیر مبارزه با مواد مخدر:161  رای تایید، 1 رای باطل و 4 سفید و 56 مخالف

16.   سلطان حسین ، نامزد وزیر  انکشاف شهری:  80 رای موافق، 128  رای مخالف، 12 رای سفید و  رای باطل

17.   عبدالقدوس حمیدی،نامزد وزیر مخابرات و تکنالوژی: 105 رای موافق، 104  رای مخالف، 14 رای سفید و  رای

با این نتیجه  در حال حاضر از مجموع 25 وزیر دولت جدید افغانستان، چهارده وزیر وزاتخانه های کلیدی تعیین شده اند و ده وزیر رد صلاحیت شده امروز به همراه وزیر آب و انرژی دوباره باید معرفی گردند.

چهارده وزیر تعیین شده دولت بدین شرح میباشد:

عبدالرحیم وردک وزیر دفاع ، محمدحنیف اتمر وزیر داخله، حضرت عمر زاخیل وال وزیر مالیه، فاروق وردک وزیر معارف، سید مخدوم رهین وزیر اطلاعات و فرهنگ، وحید الله شهرانی وزیر معادن و صنایع، محمد آصف رحیمی وزیر زراعت ، داکتر زلمی رسول وزیر امورخارجه، حبیب الله غالب وزیر عدلیه، محمد یوسف نیازی وزیر حج و اوقاف، عبدالهادی ارغندوال وزیر اقتصاد، ، آمنه افضلی وزیر کار و امور اجتماعی، شهدا و معلولین، یارالله منصوری وزیر احیا و انکشاف دهات و ضرار احمد مقبل وزیر مبارزه با مواد مخدر.

به این ترتیب باید منتظر ماند تا یازده وزیر باقیمانده نیز معرفی شوند، و کابینه جدید دولت کرزی تکمیل شود.

سیاست ، دولت، فرهنگ و رابطهء منطقی آنها با یکدیگر


در جهان معاصر بحث انگیزترین مفاهیم و واژه هایی که بیشتر از همه مورد شور و بررسی قرار داشته و اکثریت پیشرفت، ترقی و تعالی و یا برعکس ویرانی، بدبختی و عقب ماندگی را بدان منسوب میدانند: واژه های سیاست، دولت و فرهنگ می باشند. سیاست علمی، معقول و راه گشا، بدون دولت مقتدر، ملی و عدالت گستر، امری است سراب گونه و این هر دو مهم ، بدون فرهنگ پر با ر، نیرومند و کهنسال ، خلعی است دردناک و درمان ناپذیر.

لذا سیاست ، دولت و فرهنگ، پدیده های اند منطقی و بهم مرتبط و مؤثر، که یکی بدون دیگری نه تنها چاره ساز نخواهد بود، که تداوم هریکی بدون همدیگر مسالهء ای است در خور تأمل و پرسش.

اما پیش ازینکه به رابطه ی منطقی و اثرات خوب و بد آنا بالای یکدیگر بپردازیم، بایسته میدانم تا دیدگاه روشن و تصویر معینی از هریکی آنها به خورد خواننده داده، بعداً در پرتو این نگرش ها برسیم به دنبالهء این بحث که درعین هماهنگی، تأثیرات ویژه ای آنها بالای یکدیگر چگونه خواهد بود؟

1- سیاست: سیاست درزبان –دری بمنی "تنبه" و "بیدارکردن" است ، معنی ژرف و دقیق آن یعنی: آگاهی و بیداری د رامر ادارهء یک ملت و یک کشور.  به بیان دیگر، سیاست درحقیقت آن مرحله ای از بیداری و آگاهی است، که انسان یک جامعه براساس آن آگاهی میتواند چنان نظم و اداره ای را پی ریزی نماید که متضمن " جان و مال وآزادی"  آحاد آن ملت باشد. یعنی دریافت هنر برقراری نظم، ثبات و ادارهء یک ملت در یک جغرافیای بخصوص را سیاست نامند.

برخی از دانشمندان و پژوهشگران، سیاست را شأنی از ممتازترین زندگی انسان میدانند، یعنی دریافت شیوهء بهتر زیستن نیز در ذات خویش سیاست نامیده می شود، زیرا انسان مادامی میتواند، ثبات ، امنیت و با هم بودن و بهتر زیستن را فراچنگ آورد، که بمعنی زندگی و جامعه از منظر دانش اِشراف پیدا نماید، اینجاست که میداند با خود و دیگران چگونه مناسبت در پیش گیرد، تا در کنار امنیت و آرامش خاطر، شاهد به آغوش کشیدن رمز زندگی بهینه باشد.

انسان مادامی به این مبرمیت پی بُرد که به زندگی از زاویه خِرَد و آگاهی نگریست. روی آوردن به زندگی مدنی، یعنی سیاسی شدن زندگی است. انسان مدنی یعنی همانا انسان سیاسی، زیرا نیاز و اهمیت به ادارهء  آگاهانهء یک جمعیت زمانی متبارز گردید، که انسان دیگر با زندگی مغاره ی وداع گفته با گسستن بند زندگی طبیعی، به زندگی متمرکز و تشکیلاتی در چهارچوب ساختار جدیدی بنام شهر، روی آورد.

پس زندگی مدنی یا شهری، نخستین پله های زندگی سیاسی است، که انسان با آگاهی و تد بیرآغاز مینماید. زیرا هدف نهائی سیاست، برآوردن نیاززندگی است ویا به بیان دیگراهداف غایی سیاست از نیاززندگی اجتماعی سرچشمه میگیرد، وبرآوردن این نیازها بدون تشکیلات سازمان یافته ای که از قبل پیشروی خویشتن اهداف معینی را قرار میدهد، ممکن نخواهد بود.

اگر معنی و مفهوم زندگی، حرکت آگاهانه بسوی تعالی است، تا بقای صرف و تن دادن به مقدرات طبیعت؛ لذا اینگونه زندگی هدفمند میسر شدنی نیست مگردرپرتو بیداری و آگاهی، که به معنی دیگر، سیاست نامیده می شود و زندگی سیاسی نیز مادامی عملی است که سازمان یافته و متشکل باشد. و این هردو (زندگی سیاسی و سازمان یافته ) ایجادگر جامعهء سیاسی است. بگونهء خلاصه جامعهء سیاسی  یک تلاش و پویایی انسانی هدفمند در روند زندگی است و صرفاً یک رویداد ساده و تصادفی نیست، بلکه آفرینش بیداری و آگاهی انسان است، که بمنظور انجام اهداف مهم تشکیل گرد یده و آگاهانه و مدبرانه اداره میگردد.

برخی از بینش وران عرصهء سیاسی، سیاست را مانند امور دیگر یک امر ذهنی پنداشته ، آنــــــــرا سطحی و عادی جلوه داده، کوشیده اند تا ا زراه آموزش و ممارست آنرا فراگیرند و یا بدیگران فــــرا دهند.  به پنداشت دیگری که بردرست بودنش بیشترتأکید میگردد، سیاست پیش از آنکه  امر ذهنی و نظری باشد، امری است عملی.  سیاست هنر است- هنر بزرگ و عالی. از اندیشمندان کهن، افلاطون نخستین کسی است که ا ز "هنر سیاست" سخن بمیان آورده است.

افلاطون این مطلب را مانند بیشتر مطالب خود از زبان "سقراط" نقل میکند. بهر حال اگر نسبت این آثار به افلاطون درست باشد، باید او را کهن ترین متفکر غربی دانست که دراین زمینه آشکارا، سخن گفته است: او د رکتاب "پروتا گوراس" یا  "درباره تربیت" سقراط را با پروتاگوراس به گفت و شنود کشانیده است- مناظره و گفت و شنود بسیار دل انگیز- سقراط میگوید: " پروتاگوراس چون حرف مرا تا آخیر شنید جواب داد: سقراط تو بسیار خوب سوال میکنی و من هم از جواب دادن به کسانیکه راه سوال کردن را بلدند خوشم می آید. اگر هیپوکرات شاگرد من شود، بلاهائی که به سر شاگـــــــــردان سوفیست های دیگر می آید، بسر او نخواهد آمد. زیرا سوفیست های دیگر، با جوانها رفتار بسیار بدی می کنند یعنی این جوانها را که تازه از رنج درسهای مدرسه خلاص شده اند- برخــــــلاف میل آنها به درسهای دیگر می کشانند . . .اما آنچه او در پیش من بدست خواهد آورد عبارتست از بصـــــــیرت و درایت، خواه درکارهای تخصصی و خصوصی – که چگونه خانه خـــــــود را اداره کند – و خــــواه درکارهای دولتی- که چگونه و از چه راه بتواند ا زعهده ی اداره ی کارهای مملکت برآید و یادربارهء آنها سخن براند.

گفتم: اگرگفتهء ترا درست فهمیده باشم، منظور تو " هــــــــنر سیاست" است و کار تو اینست که برای ادارهء امور دولت، مردان لایق تربیت کنی؟

گفت آری، همین است آنچه من همواره و همه جا داو طلب تعلیم آن هستم. گفتم: اگر تو این هنر را دارا باشی باید گفت که صاحب هنر بسیار خوبی هستی، اما پروتاگوراس عقیدهء من تا حال این بوده که این هنر قابل آموختن نیست، ولی وقتیکه تو میگویی آموختنی است نمی دانم چگونه گفتهء ترا قــــبول نکنم  کنون باید بی پرده بگویم که چرا به عقیدهء من این هنر نه یاد دادنی است و نه کسی میــتواند آنــــرا به دیگران ببخشد"

"پروتاگوراس ، من به نوبهء خود خیال نمی کنم که قابلیت سیاسی آموختنی باشد"  همچنان جای دیگری میخوانیم که "فضیلت"، قابلیت" و "هنرسیاست" آموختنی نیستند.

اشپنگلر سیاست را امری بزرگ و ما فوق تمام امور زندگی میداند. " . . . سیاست بزرگ بمعنای هنری آن ، با حوادث و امور ممکنه ی این جهان سروکار دارد نه  با امور عقلی و خیالی . همان هنر سیاسی که از هر نظام تصوری و از هر و همی مبرا و بیزار است، سرجای آن خواهد آمد  آنچنان سیاستی که با کمال چابکی و مهارت با امور محققه بازی میکند . . .

از آنجائیکه هدف نهائی سیاست برخاسته و ناشی ا زنیاز زندگی اجتماعی است، و زندگی اجتماعی ترکیبی از پویائی ساختارهای زنده (دودمان، مردم و یا ملت ) در مسیر روند انقطاع ناپذیر زمانی که تاریخ نامیده می شود، مادامی این سیاست و تحرکیت ارتقائی ، میتواند دوام بیاورد که در پرتو آگاهی و هنر بکار برد  آن که همانا سیاست است، مورد ارزیابی قرار گیرد ، به بیان دیگر سیاست شیوه ای است که این موجود سیال که در حقیقت زندگی اجتماعی است، بگونهء منطقی حفظ شود بمعنی دیگر خود زندگی سیاست است. چنانکه اشپنگلردرین زمینه میگوید: "اگر جامعه های بشریت را به نهر هائی تشبیه سازیم ، جریان و حرکت این نهرها را تاریخ نامند، ولی اگر آن چیز ها ئی را که حرکت میکنند منظور نظر قرار دهیم، آنرا خانواده ، دودمان ، مردم یا ملت گویند، سیاست طریقه ایست که این وجود سیال موجودیت خود را حفظ کند، نشو و نما نموده، برسایر نهر ها تسلط یابد ، اصلاً زندگانی سیاست است و این حقیقت، از تمام سجایای انسانی وجوهر درونی او هویدا است"

اشپنگلر سیاست را از امور عقلی و خصوصی و فردی بکلی جدا میکند و معتقد است: "سیاست مسئله ایست مربوط به جامعه ها و اجتماعات . مسایل شخصی و فکری و عقلی کاری به سیاست ندارد. ازینرو سیاستهای برنامه ای و آیدیولوژیک برای کشیش ها خوب است نه  برای سیاستمداران"

بصیرت و درایت د رامور امری است کلیدی و ضروری و آنرا نمیتوان د رمتون و کلیشه ها جستجو نمود و آنچه که درین رابطه محوری و تعین کننده است، هنر بکارگیری این بصیرت و درایت است.

به گفتهء اشپنگلر "کسی که در امور بصیرت است هرگز دستخوش احساسات نمی شود و خود را با سیاست های برنامه یی مقید و محدود نمیسازد . سیاستمدار عقیده به کلمات پر طمطراق و نظریات پر آب و تاب ندارد"

البته هر سیاستمدار معتقدات مخصوص هم دارد که نزد وی عزیز است، ولی معتقدات از جملهء چیزهای خصوصی و شخصی اوست لیکن در موقع اقدام و عمل هرگز خود را بدان پای بست نمیداند. بقول گوته : کننده ی کار، نظری به انصاف و وجدان ندارد،  وجدان مخصوص تماشاگر است.

سیاست اساساً یک هنر است و هنر استعدادی است مختص به اشخاص ویژه که در نتیجهء تجربه و ممارست وسعی و تلاش وآموزش متجلی و آشکار میگردد، اشپنگلر در سیاست عمد تاً به نقش افراد و شخصیتهای ویژه باور دارد، تا سیاست های برنامه ریزی شدهء مدون ، او تاریخ را محصول خلاقیت های افراد نخبه میداند. گرچه ازین بابت همیشه مورد سرزنش سیاستمداران جمع گرا بوده است. اما باید به سخنان او ژرف نگریست و به او حق داد که میگوید: "یگانه تاریخی که وجود دارد، تاریخ شخصیتهاست ، از اینرو ، یگانه سیاستی هم که وجود دارد سیاست افراد مشخص است"

غزل سرای بزرگ خواجهء  شیراز حضرت حافظ نیز سیاست را ویژهء خاصان دانسته، اینگونه به تصویر می کشد:

 نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند    نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست     کلاه داری و آیین سروری داند

هزار نکته ی باریکتر زمو اینجاست           نه هرکه سر بتراشد قلندری داند

غلام همت آن رند عاقبت سـوزم          که در گدا صفتی کیمیاگری داند

مدار نقطهء بینش زخال تست مرا              که قدر گوهر یکدانه گوهری داند

پس خلاف تصور آنانیکه از سیاست "درک وارونه دارند و سیاست را بمعنی عوامفریبی، تزویر، دورغ و کلاه گذاری می پندارند، دانسته شد که سیاست معراج تدبیر، آگاهی و شأنی از ممتازترین و برترین حالت زندگی بوده و خط فاصلی است میان زندگی بمعنی بدوی و تجدد. به بیان دیگر مادامیکه انسان با زندگی مغاروی فاصله گرفته و وارد زندگی مدنی یا شهری یا مسکن گزین گردید، به او گفته شد انسان مدنی یا سیاسی.

لذا سیاست فن و هنر زندگی است و سیالیت و تداوم زندگی ازدانی به عالی و از ساده زیستن گذار به کیفیت و برخورداری از فضیلت و رفاهیت زندگی وابسته به درک سیاست و هنر سیاسی.

وقتی دریافتیم که سیاست یعنی چه؟ و کدام بعدی از ابعاد زندگی را مورد مطالعه قرار میدهد و هدف اساسی سیاست چیست؟  حال در برابر ما این پرسش قرار میگرد که رابطه سیاست با سیاستمدار چگونه است؟

مسلم است که سیاست بدون سیاستمدار واژه ای است واهی و توخالی و این سیاستمدار است که با درپیش گرفتن هنر خاص در زندگی و ادارهء یک ملت و یا کشور به آن مفهوم و جان تازه ای بخشیده و برای یک جامعه معنی ویژه میدهد. بدین معنی که سیاست و سیاستمدار د رپیوند  ناگسستنی با هم اند که یکدیگر را تکمیل نموده و عینیت و عملی بودن خویش را به نمایش میگذارند  تا ذهنی و خالی بودنشان را و از همینجاست که سیاست را هنر زندگی کردن دانستند و سیاستمدار را مجری این هنر و تدبیر واگر این دو واژه پرمعنی را در حقیقت زندگی یک ملت جستجو کنیم ، می بینیم که ، زندگی هر ملت بر "سیاست" آن ملت استوار است و تا زمانیکه "سیاست" مفهوم و معنی خود را در جامعه پیدا نکند و افراد اجتماع به درک و لزوم آن  آ گاه نگردند ، امید داشتن حیات و زندگی در آن جامعه بیهوده است و تازمینه را برای تجلی سیاستمدار راستین آماده نکنیم  امید پیروزی محال است.  اصولاً نمی توانیم سیاست را جدا از سیاستمدار تصور کنیم اگر چنین تصور نمائیم ، از عینیت مسأله دور گردیده ، سیاست امری پنداری و ذهنی خواهد شد.

یقیناً ما زمانی قادر به شناخت دقیق سیاست خواهیم بود ، که سیاستمدار را بشناسیم زیرا این انسان است که به سیاست معنی می بخشد ، تجلی گاه سیاست همین خود انسان به ویژه انسان سیاستمدار است.

دراین مورد طبیعی ترین پرسش و پاسخ را برای ما "اشپنگلر" ارایه میدهد و او اینگونه به سخن آغاز می نماید: "سیاستمدار چگونه شخصی است و طرز اجرای سیاست چیست؟  کسی فطرتاً برای سیاستمداری زاییده شده ، بالاتر از هرچیز ممیز و مقوم خوبی است وی رجال واشیاء و وضیعت ها را درست تشخیص میدهد و دارای بصیرتی است که بدون تردید و تزلزل تحولات ممکنه را پیش بینی میکند...سیاستمدار حقیقی هم در تشخیصهای خود صائب است و بدون اینکه علل آنرا بداند کارهای خود را درست انجام میدهد و زمام امور را به موقع و بطور غیر محسوس محکم یا سست می سازد. سیاستمدار اهل کوشش و عمل است و استعداد او کاملاً مخالف استعداد اهل نظر و اهل تئوری است.

نبض نهائی عالم وجود یکی است و ضربان آن د روجود سیاستمدار و در حوادث تاریخی یکسان و یکنواخت است. این دو (سیاستمدار و حوادث تاریخی) با هم ارتباط باطنی دارند و یکدیگر را احساس میکنند و اصلاً آن برای این و این برای آن وجود دارد. کسی در امور بصیر است، هرگز دستخوش احساسات نمی شود و خود را با سیاستهای برنامه یی مقید و محدود نمی سازد" و یا بگفتهء دکتر علیقلی محمودی بختیاری مؤرخ، سیاستمدار و دانشمند ایرانی: "... به راستی کاری دشواری است، سیاست با سیاست بازی و سیاستمداران باسیاست باز، بسیار تفاوت دارند- تفاوت از زمین تا آسمان- سیاست بازان ویرانگران جهان انسانی هستند وسیاستمداران سازندگان در زندگی و جهانند".

حالا یافتیم که سیاست هنر و فن زندگی و ادارهء امور یک ملت و کشور در مسیر معقول و پسندیدهء آن است و سیاستدار گردانندهء این هنر بهتر زیستن و سازندگی در جامعه ، پس ببینیم جامعهء سیاسی ایکه برای ساختار آن می اندیشیم دارای چه ویژگی ها و ممیزات است.

مسلماً ضرورت بیان هرگونه طرح و بررسی و نگرش خاصی نسبت به یک پدیده خاص ، ناشی از آشفتگی و دگر گونی هایی است که پدیدهء  مورد بحث را فرا میگیرد. بعبارت دیگر تحلیل ویژه ای پیرامون یک پدیده ، بگونه مثال سیاست، سیاستمدار و جامعهء سیاسی، ناشی از نارسائی و کمبوداتی است که درین رابطه متبارز گردیده است.

مثلاً درک وارونه از مقولهء سیاست ، معرفی هر عنصر بی کفایتی که به نحوی از انحا بر اریکهء قدرت تکیه زده بجای سیاستمدار که رسالتش سازندگی ونجات یک جامعه است و همچنان دادن یک الگوی ناقص از جامعهء آشفته و بی نظم و فرو پاشیده بجای جامعهء سیاسی بمعنی واقعی مسئله برای افراد وشهروندان یک جامعه، همه و همه نیازمند و ایجاد گر این مسئاله بوده که دانشمندان و سیاستمداران راستین برخود قبول رنج و تکلیف نموده ، طرح علمی و واقعی از مفاهیم سیاست، سیاستمدار و جامعهء سیاسی ارایه نمایند، تا بیش ازین مفاهیم مقدس مورد هتاکی و سوء فهم و درک قرارنگرفته، آنگونه که هستند معرفی و بیان گردند، تا بجای مشکل افزائی، محور فکری ای باشند در راستای ساختار یک جامعهء مدنی ، قانونمند و عدالت گستر.

همانگونه که سیاست بمعنی هنر و فن زندگی و اداره یک کشور و یک ملت ارزیابی گردید و سیاستمدار مجری این هنر و سازندگی و نظریهء سیاسی فراهم آوردن " بینش همه جانبه" از جامعهء سیاسی- لذا بدین نتیجهء  منطقی می رسیم که جامعهء سیاسی در حقیقت امریک تلاش انسانی هدفمند است. بعبارت دقیقترجامعهء سیاسی درذات خویش مخلوق و آفرینش آگاهی بشر است، جامعهء سیاسی یا جامعهء مدنی و یا "مدینهء فاضله" جامعه ای است که درآن انسان از قید رقیت، بندگی، سنت پرستی بگونه دگماتیستی رهائی یافته، گذار به ساختاری است که درآن امنیت جانی افراد تضمین گردیده نظام اجتماعی از افراد خویش مسؤلانه محافظت می نماید.

به گفته توماس اسپریگنز نظریه پرداز سیاسی امریکائی : " جامعهء سیاسی گونه ای نظم انسانی را جانشین هرج و مرج می کند ... جامعهء سیاسی با فراهم آوردن امنیت ، پیشرفت ، عدالت و تأمین شخصیت فردی برای افراد ش ممکن است زندگی آنان را بـیش ازحد غنی کـند و یا باعـدم توفیق دربه انجام رساندن این وظایف زندگی افرادش را به جهنم تبدیل کند و برای آنان نگون بختی ، خونریزی ، جور و احساس پوچی بیافزیند. "

اینکه درک روشنفکر و تحلیل گرجامعهء ما از سیاست ، سیاستمدار، نظریهء سیاسی ، جامعهء سیاسی و اهداف غائی آنها چیست، مجموعهء پرسشهایی است که در برابر ما و جامعه تحلیل گرما قرار دارد، که امیدواریم با این بررسی موجز وگذرا توانسته باشیم گوشه ای ازاین مفاهیم و واژه های بحث برانگیزرا بیان نمائیم.

اما پرسش اصلی ازین جا آغاز میگردد که رابطهء سیاست با دولت چگونه است؟ آیا سیاست دولت تعین میکند، یا دولت ها مجری سیاست واقعی اند؟  رابطه این دو با هم چگونه بررسی میگردد؟  و تأثیرات متقابل آنها چگونه است؟  و پرسش های مزیدی ازیندست.

 

2- دولت: دولت در زبان فارسی- دری به معانی گوناگون تعبیر گردیده است، بگونهء مثال بخت و اقبال ، دارایی ، نیروی مادی و حشم، دستگاه و نیروی معنوی ، دستگاه و نظم ویژه که ادارهء یک کشور یا ملت یا جامعه یی را بعهده میگیرد.  هدف اساسی ما از مفهوم دولت نیز همین تعبیر فرجامین است که در زبان فرانسوی "اتا" (Etat) و در انگلیسی "گاورنمت" (Government) که گاهی به معنی حکومت نیز افاده شده است.

در کتاب اسرارالتوحید ( ص 314) دولت به معنی اتفاق حسن و عنایت ازلی یاد گردیده است. درفرهنگ واژه های فارسی- دری معین ، گشتن از حالی بحالی، گردش نیکبختی و مال و پیروزی از شخصی بد یگری، اقبال، نیکبختی، گروهی که برمملکت حکومت کنند ا زوزیران و رئیس مملکت ، قوه مجریه، مملکت، کشور (خواه پادشاهی باشد و خواه جمهوری) تذکار یافته است.

دولت یک پدیده اجتماعی است یا مفهوم حقوقی وسیاسی ویژه که با گذار ا ز زندگی گله یی و بی نظم بسوی انسجام بوجوده آمد. به بیان دیگر دولت سازمان سیاسی و تشکیلات مدنی است که همزمان با زندگی مدنی و شهر نشینی شکل گرفت. به تعریف د یگر، دولت دستگاه منظم و تشکیلات سیاسی است که در روند تکامل تاریخی انسان بوجود آمد. اگر سیاست به معنی هنر و فن زندگی و شیوهء آگاهانهء ادارهء یک ملت و یا کشور باشد، مسلماٌ دولت بازتاب عینی سیاست و یا تجسم هنر و فن زندگی و دستگاه اداره یک ملت و یک کشور است. همانگونه که درسیاست ، دیدیم که افلاطون نخستین کسی است که از "هنر سیاست" سخن بمیان آورد، در مورد دولت نیز او متقدم ترین کسی بود که از دولت بگونهء علمی یاد نمود، بزرگترین اثر خود را که "جمهوریت" نام دارد، به این بحث اختصاص داده، " مدینهء فاضله" بشکل مدون آن است.

بگونهء فشرده نظر افلاطون – که عقیده خود را از زبان سقراط است، تنها روشن بینی کافی خواهد بود که صلح و نظم و ارادهء نیک را تأمین کند. چنین اجتماعی قدرت اشخاص را با لا می برد و این بیشتر از آن چیزی است که در نتیجهء  محدود ساختن آزادی آنها، از آنان میگیرند ، ولی اگر خود حکومت پوچ و بی نظم باشد و مقصود از آن خدمت و مساعدت به مردم نباشد و بدون هدایت وراهنمائی مردم فرمانروایی کند، آیا میتوان امید داشت که درچنین حکومتی اشخاص از قوانین پیروی کنند و منافع خاص خود را تابع خیر کل عموم بدانند؟ اگر "اکسیبیاد"  یا نظایر او برضد حکومتی که دشمن استعداد است و به کمیت و کثرت ، بیشتراز صلاح و ایستادگی اهمیت میدهد ، قیام کنند، جای شگفتی نخواهد بود. اگر در جا ییکه تفکر وجود نداشته باشد بی نظمی و آشفتگی حکمفرما شود و مردم با شتاب واز روی جهالت تصمیم بگیرند و بعد پشیمان شوند  و اندوه خورند ، کسی تعجب نخواهد کرد. آیا اعتقاد به اینکه کثرت عدد، ایجاد عقل و فرزانگی میکند ، یک عقیده پست موهوم خرافی نیست؟ آیا امر مسلم بین الکلی نیست   که مردم درمیان جمعیت و غوغا، خونخواری تر و سخت تر و احمق تر از حال انفرادی میباشند؟ آیا مایهء خجلت و شرمساری نیست که مردم را خطبا و ناطقینی اداره کنند که به کوچکرین سوالی نطق مفصلی ایراد میکنند؟ حال این خطبا، مانند ظروف رویینی است که با ضربه یی، مدت مدیدی صدا می کند و تا هنگامیکه دست به روی آن گذاشته نشود، در ارتعاش می ماند .

محققاً اداره حکومت امری است که برای آن ، تنها هوش زیاد کافی نیست و مستلزم اندیشه و تفکر وسیعی است که با هوشترین و دقیق ترین افراد باید درآن  اشتراک داشته باشند . آیا نجات یک جامعه و قدرت آن بسته به این نیست که از طرف عاقلترین مردم رهنمایی و هدایت شود؟

افلاطون بدین باور بود که دولتی میتواند مایهء خوشبختی یک جامعه باشد ، که ترکیب ویا تشکیل حکیمانه داشته باشد و افراد و عناصر رهبری کننده باید افراد خبیر، دانشمند و فیلسوف باشند ، چنانکه میگوید: "حکما باید حاکم و حاکمان باید حکیم باشند."

قبل ازینکه به بررسی دولت و مفهوم حقیقی آن از دیدگاه فلاسفه و دانشورانیکه به این پدیده نگرش فلسفی- حقوقی دارند و خود را دارای رأی و اندیشه خاص فلسفی میدانند، به پردازیم ، تعریف کلی دولت را از منظر آنانی (بخصوص بعد از رنسانس) مورد تحقیق قرار میدهیم ، که دولت رایک پدیدهء حقوقی- سیاسی میدانند.

"ژان دابن" (Jean Dabin) در تعریف دولت میگوید: "دولت عبارت است از عالی ترین اجتماع سیاسی "

او معتقد است که : " نباید دولت را با حکومت اشتباه کرد و حکومت را مترادف "دولت" تصور نمود زیرا دولت یک اصطلاح و معنای عام وکلی است، در صورتیکه حکومت جزئی از آن است. حکومت جزء اساسی دولت است ولی خود "دولت" نیست"

ژان دابن در شروع بحث خود می نویسد: " دولت به معنای وسیع کلمه شامل تمام شکلهای اجتماعات سیاسی است که در طول تاریخ تشکیل شده است."

لوفور (Lufur) میگوید: " دولت عبارتست از گروه انسان مستقر د رسرزمین معینی که از یک قدرت عمومی که مأمور حفظ منافع عمومی و تابع اصول حقوق است، اطاعت کنند" .

از دیدگاه دانشمندان حقوق بین الملل: " دولت سازمان سیاسی است که بوسیلهء جمعیتی بوجود آمده و قلمرو معینی داشته باشد"  

ژرژسل (G. Scelle) در تعریف دولت می نگارد: "نظریهء کلاسیک حقوق بین الملل، دولت را به عنوان یک ماهیت " حقوقی و سیاسی" متشکل از سه عامل : اجتماع ملی، قلمرو دولتی و تشکیلات حکومتی تعریف میکند. این نظریه غلط نیست شرط آنکه  محدود به "واقعیت" باشد و نخواهد از دولت یک شخص یا عوامل واجد مشخصات جسمی و روحی بسازد"

علمای انگلو ساکسن بیشتر معتقداند که : " دولت یک ماهیت یا ارگان سیاسی است"

ژرژسل در آخرین تعریف خود از دولت، میگوید: " دولت یک پدیدهء اجتماعی است. نوعی از وجود یک اجتماع سیاسی معینی درسرزمین محدودی است که در آن یک نظام حقوقی مستقل و یک سازمان تأسیسی تکامل پیدا کرده است".

اما شیوهء نگرش کارل مارکس بنیان گذار مکتب مارکسیسم و پیروان او نسبت به سیاست و دولت بگونهء دیگری است، آنها دولت را ا زبُعد اقتصادی مسأله نگریسته به جنبه های حقوقی، سیاسی و فلسفی آن کمتر توجه دارند و حتی ازبُن دولت را مردود دانسته، یگانه آلت سرکوب طبقات ستمکش بخصوص کارگران ، دهقانان و سایر نیروهای نوسانی در میان بورژوازی بزرگ و کارگران میدانند. مارکس و مارکسیست ها مانع اساسی پیشرفت و تکامل همین طبقات استثمارگر و حامیان رسمی آنان یعنی دولت را دانسته، برای اینکه زحمتکشان بتوانند ازین تنگنا و عقب ماندگی رهایی یابند، راه دیگری جز براندازی دولت رانمی دانند.

ولی در عمل دولت دیگری بجای آن پیشنهاد میگردد، یعنی دولت دیکتاتوری پرولتاریا، و این دولت را که صریحاً حمل کنندهء نام دیکتاتوری باخویش است، برای یک مرحلهء گذارومؤقت که نقش سرکوب و محو طبقات استثمارگررا بعهده دارد، ضروری دانسته، با گذار به مرحلهء کمونیسم زوال خواهد پذیرفت، زیرا نظام کمونیسم را چنین تصویر می نمودند که درآن بشریت به مرحله ای می رسد که رسالت خودش را درک نموده با شعار" به هرکس به اندازهء کار وبه هرکس به اندازهء نیازش" توزیع نعم مادی و فراورده های کاری صورت گرفته، دیگر بشریت نیازی به دولت و وسایل سرکوب دیگر نخواهد داشت.

چنانکه کارل مارکس میگوید: " دولت آلت کشمکش طبقاتی است" " دولت اساساً آلت سرمایه دار یا ارگان کاپیتالیست و ابزار کشمکش طبقاتی است ونیرویی است که بوسیلهء آن طبقات تحت استثمار، در زنجیر انقیاد و بندگی گرفتار آمده اند"

ولادیمیر ایلیچ لینین بنیان گذار نخستین دولت سوسیالیستی در قلمرو امپراطوری روسیه قدیم در مورد دولت چنین میگوید: : دولت محصول آشتی ناپذیر بودن طبقات و خصومت طبقاتی است. وجود  دولت بخودی خود ثابت میکند که دشمنی های طبقاتی غیر قابل التیام و سازش میان طبقات غیر قابل امکان است. دولت آلت استثمار طبقات ستمکش است ، قدرتی است که از جامعه برخاسته و خود را ما فوق جامعه قرارداده است و بیش از پیش ازآن فاصله گرفته است و ازصفات ممیزهء دولت یکی دسته بندی و تقسیم اتباع دولت بر اسا س  تقسیمات ارضی و دیگری تأسیس نیروی مسلح است... "

یوسف استالین مرد دیگری از تبارراهیان راه لینین، درمورد دولت دیکتاتوری پرولتاریا چنین میگوید: " طبق تعالیم لینین، فرمانروای پرولتاریا ( دیکتاتوری پرولتاریا) حکومتی است که متکی بر اتحاد پرولترها و توده های روستاییان زحمتکش است و این اتحاد برای انهدام کامل سرمایه داری و برای ایجاد قطعی و نهایی و تحکیم سوسیالیسم ، به وجود آمده است"

همچنان "مائوتسه تونگ" پیشوای حزب کمونیست چین دربارهء دولت چنین ابراز عقیده نموده است . " دستگاه دولتی مانند ارتش ، پلیس و محاکم ، وسایلی هستند که بوسیلهء آنها یک طبقه ، طبقهء دیگر را تحت فشار قرار میدهد.

آنها برای طبقات مخالف ابزار جور و ستم هستند." اندیشه وران غیر مارکسیستی، به ویژه تجدد گرایان، به دولت از بُعد دیگری دیده، نه تنها دولت را آلت سرکوب نمیدانند، که درعین زمان آنرا حافظ "جان و مال و آزادی "  نیز دانسته به این باورند که دریک جامعه اگر استبداد و یا مظالمی صورت میگیرد و یا جامعه دچار بحران میگردد، در حقیقت ناشی از درز و خلای است که در ذات دولت بوجود آمده است. بعبارت دیگر یک جامعه مادامی دچار بحران و کج روشی و بی نظمی میگردد، که خود دولت دچار بحران و بی ثباتی گردد.

دانشمندان غیر مارکسیستی بیشتر به جنبه های حقوقی و سیاسی دولت بها میدهند،  تا مفهوم اقتصادی دولت که آنرا یکی ا ز وظایف و نقش دولت میشمارند.

از نظر ژان دابن: " بطور کلی دولت یک مفهوم حقوقی و سیاسی است. کسانیکه دولت را یک مفهوم اقتصادی میدانند اشتباه میکنند . دولت با اقتصاد فقط رابطه دارد. کسانیکه دولت را به مفهوم اقتصادی تعریف میکنند و درواقع وظایف و نقش دولت را تعریف کرده اند، نه خود دولت را که تازه وظایف و نقش دولت تنها اقتصادی نیست بلکه وظیفه و نقش سیاسی هم دارد. پس تعریف اقتصادی دولت نمی  تواند یک تعریف جامع حتی برای وظایف و نقش آن باشد."

برخی از پژوهشگران دولت را امر طبیعی و قهری دانسته بدین باورند که مفهوم دولت دررأس مفاهیم نژاد و زبان و دین است، و مفهوم دولت را یک مفهوم انتزاعی میدانند که عبارتست از: قدرت ، مهیا بودن برای جنگهای ضروری و جنگهای ممکن الو قوع، نیروی مهیای اقدام ، میوهء تمدن (فرهنگ) ، تشکیلات تمدنی که به آرامی هرچه تمامتردرطی اعصارطولانی به این شکل و حال تکامل یافته است.

دولت از نظر" اسوالد اشپنگلر" عالی ترین نوع شکل پذیری نظامات اجتماعی است ومعتقد است وقتی کشوری روبه نیستی میرود  که دولت "جربزه" ومعنی واقعی خود را ازدست میدهد. همچنان او دولت را مترادف "فرهنگ" میداند.

"اشپنگلر" میگوید: " این درهم ریختگی و بی سامانی امور که ما از آن صحبت کردیم عبارت از تغییر " مفهوم دولت" و از میان رفتن اقتدار و تسلط است که  درهر یک از کشور ها دیده  می شود...  دولت عبارت است از مهیا بودن هیئت ملی واحدی ، که آفرینندهء آن، خود ملت و دولت خود را نمایندهء آن میداند... "

پدیدهء دولت همانگونه که در حوزهء تمدنی اروپایی نیک خواهان و بدخواهان داشته ، یکعده آنرا حافظ " جان و مال وآزادی" دانسته و عالی ترین نوع شکل پذیری نظامات اجتماعی "ویا" تشکیلات تمدنی" میدانند و از آن تمجید و پشتیبانی میکنند، یکعده دیگر ( مارکسیستها) دولت را بدترین آلت سرکوب طبقات ستمکش میدانند، که اینگونه برداشت ها نیز ناشی از استبداد ومظالمی است که دولت ها ی مستبد خلاف ماهیت خویش عمل نموده در زیر پوشش امتیازات دولتی چنان جور و فشار برملت ها روا داشتند که جز آلت ستمگری تصور دیگری نسبت بدولت ها باقی نگذاشتند.

همانگونه که خوب و بد، پدیده های اند نسبی، نیکی و بدی در دو لت ها نیز نسبی بوده، گاهی چنان عمل نمودند که در ذهنیت عامه به مثابهء فرشته آزادی اثر گذاشته وسیله سعادت و نجات مردم پنداشته شدند  و گاهی چنان شرو فساد پیشه نمودند و زالو وار بر حلقوم ملت ها چسپیدند که جز وسیله سرکوب و نگون بختی اثر و رد پای دیگری بودیعه نگذاشتند، که تاریخ کهن و اساطیری ما پیوسته مشحون ازین بررگ منشی ها و پلیشتی هاست، و تا جایی که به تاریخ حقیقی و مدون دسترسی داریم  در حوزهء تمدنی ما ایرانی تباران (آریائی ها) ، استثنی از کج روشی های بعضی از دولتمردان ، دولت هماره  وسیلهء خدمتگذاری ، رفاهیت و "حفظ جان و مال و آزادی" پنداشته شده، دولت را در خدمت مردم میدانستند، تا مردم خدمتگذار دولت.  و در روزگار قدیم ما، دولت برای مردم بوده و خود را برتر از مردم نمی پنداشتند.

... مثال "دولت در دوران نوین این صفت مشخص را دارد که دولت فعلیت یافتن آزادی است، نه تنها بنابه بوالهوسی ذهنی، بلکه بنابه " مفهوم " اراده ، یعنی بنابه کلیت و الوهیت آن. دولت های ناکامل آن دولت هایی هستند که در آن ها "مثال" دولت هنوز نادیدنی است و صفات ویژه ای این "مثال" هنوز به خود بسندگی آزاد نرسیده اند، در دولت های کلاسیک باستانی ( یعنی یونان و روم) ، کلیت، به واقع، حضور داشت، اما ویژگی ، هنوز رها و آزاد نشده و به کلیت بازگردانده نشده بود، یعنی به هدف کلی کل، گوهر دولت نوین این است که (امر) کلی باید با آزادی کامل ویژگی و بهروزی افراد پیوند داشته باشد و به  ناچار، دلبستگی خانواده و جامعه ی مدنی باید متوجه دولت شود؛ اما کلیت هدف نمی تواند بدون معرفت و خواست شخصی افراد ویژه، که باید حقوق خود را حفظ کنند، از این پیشتر برود. بدین ترتیب ، امر(کلی) باید فعال شود، اما از سوی دیگر، ذهنیت باید همچون کلی، جانبدار رشد  کند. تنها د رصورتی که هر دوی این عناصر، در اوج خود، حضور داشته باشند، می توان دولت را بسامان وبه راستی سازمان یافته دانست"

هگل در مورد نقش آزادی در امر تحقق مشروعیت دولت و فعلیت دموکراسی در دنیای نوین تا آنجا پیش می رود که: " اصل سراسری دنیای نوین، آزادی ذهنیت است، که بنابر آن همهء جنبه های بنیادی حاضر در تمامیت معنوی رشد میکنند و به حق خود وارد می شوند. اگر ما با این دیدگاه آغاز کنیم،  به زحمت می توانیم این پرسش بی معنا را طرح کنیم که  کدام شکل پادشاهی یا دموکراسی، بهتر است. تنها می توانیم بگوییم که شکل های همهء اصول تأ سیسی دولت یکسویه اند، اگر نتوانند اصل ذهنیت آزاد را در درون خود تحمل کنند و با خرد کمال یافته همخوان شوند. "

بررسی دیدگاه های ویژهء بالا می رساند که ، صرف نظر از نگرشهائیکه تصویر خیره و غبارآلود از دولت و مفهوم آن ارایه مینمایند، دولت تجسم هنر و فن زندگی و ادارهء یک ملت و یک کشور و یا بازتاب عینی سیاست است که درآن" جان و مال و آزادی" افراد و عامهء مردم حفظ گردیده، فضلیت ها برجسته تر شده، آزادی فعلیت یافته ، بخردانگی و آگاهی تجسم عینی پیدا نموده و به یک امر کلی مبدل میگردد. به بیان دیگر دولت عالی ترین تشکل نظام سیاسی، مدنی و انسانی است که ارادهء گوهری انسان فعلیت پیدا نموده، آزادی وارد بالاترین مقام و حق خود گردیده، به انسان و ارادهء او حرمت گذاشته" جان ومال و آزادی" او به نحو شایسته بیمه و ضمانت میگردد.

فرهنگ ورابطهء  منطقي آن با سياست و دولت

ادامه مطلب فوق

تعريف فرهنگ:

گرچه پيرامون اين واژهء بي بديل ، در مقاله پژوهشي تحت عنوان " هويت ملي، فرهنگ ملي وتاريخ ملي" كه در ما هنامه "صبح اميد" شماره هشتم ماه اسد (مرداد ماه )سال 1379 اقبال چاپ يافت - به گونه فشرده ای بحث وبررسي صورت گرفته- توضیح گردید که فرهنگ چیست؟  برچند نوع است؟  ترکیب واژهء فرهنگ ودیدگاه های دانشمندان اروپایی وامریکایی  به ویژه بعد از تجدد گـــرایی         ( رنسانس) خاصتاَ درقرن 18 درحد وتوان يك مقالهء كوتاه پيرامون اينكه فرهنگ چيست بر چند نوع است، تو ضيع گرديد.

اما دراين بحث، مي خواهم افزون بر تعريف فرهنگ , تركيب اين واژه و ريشه يابي آن از ديدگاه هاي مختلف به اين مسئله مهم از منظر تاريخي نظر افگنده، رابطه آن را با تمدن، آموزش و پرورش، دين، اساطير، روند تكامل جامعه بشري و گذار آن به نظامهاي مدني و قانونمند ، درچارچوب تشكيلات سياسي حقوقي يعني دولت به بررسي بگيریم.

سخن گفتن پيرامون فرهنگ، كاري است هم دشوار وهم دلپذير. دشوار است، بدين معني، كه سخن گفتن از انسان است و شخصيت و شكوه و جلال وعظمت اين عاليترين رمز خلقت و آيت برترين هستي، كه مبا دا در معرفي اين رمزناشناخته، نتوانيم امانت داري را رعايت نمائيم .

دلپذير است، زيرا از آفرينشي سخن مي گوئيم ، كه به گفته پيام آور آريايي اشوزر تشت (( فرهنگ اندر فراخي پيرايه و اندر سختي پناه ، اندر پريشاني دست گير و اندر تنگدستي پيشه است )). آري، دلپذير است، چون از گوهري سخن مي گویيم كه تراوش پديده هاي فكري و عصاره ي دريافت هاي مردم يك ملت در روند طولاني تاريخ است، بلي! فرهنگ به گفته استاد محمودي بختياري (( آنجا كه چرخ هاي تمدن، يا تند باد تاخت و تاز هاي ديگران، ملتي را به پريشاني ميكشاند يابنياد سامان او را مي لرزاند، فرهنگ به ياري او مي شتابد )).

پذيراست، چون ، دستگاهي گمانه زني است كه درون مايه اي نهفته در دل ضميرما را بيرون كشيده، به باروري استعداد آفرينش گر ما بيشتر از پيش مي آفزايد. آري ، اين فرهنگ است كه در گيرو دار زندگي به نيازهاي روحي و دروني ما پاسخ مثبت داده و آينده  را نيز براي ما مينماياند، به قول فرهنگي فرهيختهء هم خانمان ما، استاد همزه كمال تاجيكستاني (( چه چيزي مي تواند ملتي را و جامعه يي را از تندباد بيرحم زمان، كه بر همه چيز ميگذرد ، هر پايه يي را ميشكند، هر شيرازه يي را میگسلد، از زوال مصون دارد؟ اين، فرهنگ و تمدن است، كه ملت ها، ناقل آن از يك زمان به دوراني ديگر محسوب مي شوند.))

اما پيش از اينكه به بررسي فرهنگ از منظرتاريخي پرداخته و بدانيم كه رابطه فرهنگ با تمدن چگونه است و چه اختلافي ميان فرهنگ از يكسو و تمدن و آموزش و پرورش ازجانب ديگر، وجود دارد. ببينيم فرهنگ چيست؟ و از چي كلماتي تركيب يافته ؟ چند نوع فرهنگ وجود دارد واساسی ترين آنها كدام است ؟ و ساير مفاهيم و مسايل ديگري از اين دست، در محور پژوهش اين نبشته قرار خواهد داشت.

(( در برهان قاطع پيرامون فرهنگ چنين ابراز نظر گرديده: فرهنگ بر وزن و معني فرهنج كه علم و دانش و عقل و ادب و بزرگي و كتاب و لغات فارسي و شاخ درختي را نيز گويند كه در زمين خوابانيده از جاي ديگري سر برآورده و كاريز آب نيز گفته اند.

همچنان فرهنگ به معني! ادب، تربيت ، دانش ، علم و معرفت، بيرون كشيدن و بالا كشيدن استعداد هاي دروني فرد و اجتماع ، رسوم ، مجموعهء علوم و معارف و هنر هاي يك قوم بکاررفته است.  برخی دانشمندان عرصهء پژوهش، فرهنگ را مجموعه يي از دست آورد هاي مادي و معنوي ناشي از خلاقيت  انسان در روند تاريخ ميدانند، كه در اين تعريف مسلماً فرهنگ و تمدن به يك معني بكار گرفته شده است و آنها بدين باورند كه هيچ گونه خلاقيت معنوي ممكن نخواهد بود، مگر در پرتو تمدن كه همان نظم اجتماعي است بگفته و يل دورانت: تمدن را مي توان بشكل كلي آن، عبارت از نظم اجتماعي دانست، كه در نتيجهء وجود آن خلاقيت فرهنگي امكان پذير مي شود و جريان پيدا مي كند. عده اي معتقد اند كه: اصولاً نمي شود فرهنگ را تعريف كرد

همچنان تعريف فرهنگ از نظر فيلسوف و اديب نيز به كلي متفاوت است. يكي فرهنگ را رسيدن به اوج پروردگي رواني تعبير ميكند و ديگري گسترش هرچيز شايان عرضه را فرهنگ مي گويند. انگلمن امريكايي فرهنگ را روابط سمبوليك (نمادین) ميان افراد جامعه تعريف كرده است.

انديشمندان قرن 18 اروپا ، فرهنگ را چكيده و جوهر زندگي و نشان دهنده رفتار انساني وفراز نشيب هاي زندگي اجتماعي مي  دانستند. ماكس و بر مفهوم فرهنگ را مفهوم ارزش مي داند و مي گويد: فرهنگ از يكسلسه روشها و زمينه هايی متأثر است كه آن روشها و زمينه ها افراد يك جامعه را به هم مي پيوندند و در رفتار و كردار و روابط اجتماعي آنها منعكس مي شود. انسان شناسان امريكايي فرهنگ را مترادف با شخصيت دانسته و مكتبي بنام فرهنگ و شخصيت بنياد نهادند.

همچنان خانم راث بند يكت (Ruth Benedict) انسان شناس امريكايي ميگويد: (( هرنمونه فرهنگي نموداري از شخصيت مردمي است كه وابسته به آن فرهنگ اند)).

 

تركيب واژه فرهنگ: واژه فرهنگ از دو جز درست شده است:(1) فر(2 ) هنگ.

1 - الف فر، يك كلمه است كه در اين صورت به معني: نيروي معنوي ، شكوه ، عظمت ، درخشندگي و جلال است.

ب- يك پيشوند است ، در اين صورت داراي معني جلو، بالا، پيش و بيرون را ( كه در تركيب فرهنگ پيشوند است).

2 هنگ ، از ريشه ثنگ = thanga است بمعني كشيدن ونيز به معني : سنگيني، وزن ، گروه، وقار آمده است

پس فرهنگ يعني : بيرون كشيدن دانش ، معرفت استعداد هاي نهفته ، پديده ها وتراوش هاي نو و نو پديد انساني، از نهاد ودرون انسان ، جلوه گر ساختن آنها در جهان انساني . لذا فرهنگ درجهان انساني ، به مثابه دستگاهي گمانه زني است كه اندوخته ، استعداد ها وتوانايي هاي نهفته درون آدمي را بيرون كشيده ، به سر مايه و يا غناي معنوي يك جامعه ميافزايد.

فرهنگ در حقيقت زادهء ذهن آفرينشگرانسان است و برخاسته از استعداد ها و توانايي هاي نهفته درون آدمي ، لذا همزاد انسان بوده ، مادامي كه آدمي وارد مرز آدميت شد، براي بقا و تداوم حيات خويش در روي زمين ، در پي چاره جويي شده ، توانايي سازش با طبيعت وهم آوايي باهم نوع را پيدا نمود ، كه اين استعداد و توانايي سازش با طبيعت ، محيط پيرامون و هماهنگي وهم صدايي وهم سرنوشت را فرهنگ گويند. فرهنگ يعني استعداد بقأ ورمز ماندگاري انسان در پهنه هستي .

از آنجائيكه انسان ها برمبناي قانون ژنيتيك و ساختار تشريحي و فزيو لوژيك اندامهاي مختلف به ويژه مغز، از همديگر متفاوت ميباشند. لذا از استعداد و توانايي هاي متفاوتي برخوردار بوده در آفرينش پديده هاي فرهنگي نيز متفاوت هستند، كه اين اختلاف و چندگانه گي فرهنگي در جوامع جداگانه بشري امري است حتمي و ضروري.

بدين مبنا، تاريخ پيدايش فرهنگ بر ميگردد به تاريخ پيدايش انسان ،انسانيكه قادر به گذشته نگري است وآينده جويي، انسانيكه با نگرش به گذشته، خود شرابه بررسي گرفته با رفع كمبود نارسايي با آمادگي بيشتر و بهتر،استعداد خلاق خويشرا در جهت آفرينش خوبتر و بر تر به كار ميگيرد.

ولي اين انسان گذشته نگر و آينده جو، كه يكي از ويژگي هاي اساسي فرقش با عالم حيوانات نيز در همين قدرت و توانايي گذشته نگري و آينده جويي است ،مختص به عالم خود نبوده ،سر شتأ متمايل به زندگي با همي با هم سر نوشتان خويش است. يعني تشكيل اجتماع و ساختن جامعه، از ويژگي هاي ديگر به خصوص خودش مي باشد . از اينجاست كه زندگي اجتماعي و ساختار جامعه در هيئت هاي مختلف ودر سرزمين و جغرافياي ويژه ، مفهوم و معني خود را پيدا ميكند. همانگونه كه پيكره هاي اجتماعي وجوامع ، گوناگون است ، فرهنگ زادهء اين جوامع نيز مسلماً گوناگون است و درجهان هيچ جامعه نمي تواند بدون فرهنگ باشد.

بناءً، بزرگي و اعتبارهرجامعه وابسته به فرهنگ آن است و تفاوت جوامع در تفاوت فرهنگ ها خلاصه مي شود.

به قول "بلومر" و "انگلمن " : جامعه چيزي غير از افراد نيست، بلكه نتيجهء روابطي است كه بين افراد برقرار مي شود. كوتاه سخن آنكه: جامعه به وسيله "فرهنگ " يا ميراث اجتماعي " خود به اورگانيزم هاي انساني نظام ميبخشد و افراد را به رنگ خود در مي آورد و ناگزير از رفتارهاي معين ميكند".

براي درك درست و شناخت منطقي آفرينش هاي فرهنگي و تمدني ، ناگزيريم به تاريخ ملل و فرهنگها بازگشت نما ئيم، زيرا تاريخ هر قوم و ملتي شناسنامه ي واقعي آن قوم و ملت است. ملل و اقوامي كه شناسنامه ندارند ، گمنام و بي اعتبار اند و فرو پاشيدني ولودر مقطع خاصي قوي ونيرومند باشند.

اگر ما از عمر انسان كه برخي از پژوهشگران و باستان شناسان، آنرا به درازاي يك مليون سال ميبرند و آفرينش هاي فرهنگي ومدني او را تا اين دم به شش دوره تصنيف مي نمايند- بگذريم ، از هزاره ي دوازده پيش از ميلاد بدين سو، زندگي، فرهنگ وتمدن بشري امري است مسجل و قابل بررسي، كه آفرينش اين فرهنگ و مدنيت، بدون شك مديون ومرهون ذهن خلاق نياي بزرگ ما است. اولين پيامبر توحيدي كه دين مهر (ميترا ) به بشريت معرفي كرد، مه آباد بزرگ بود كه در ايران ويچ زاده شد مجلس هفت نفري قانون گذاري را كه بوجود آورد تا قانون (ميتراداد) را تسويد و تصويب نمايند، مجلس مهستان نام گذاشت، كه 11697 سال پيش از ميلاد ميزيست .

چانكه فردوسي بزرگ سالاري سخن میگويد:

نهم پشت زرتشت پيشين بُد او

مه آبــــــــاد پيغمبري راستگو

همچنان پيام آور بزرگ ديگر آريايي تباران، اشوزرتشت كه 9700 سال پيش از ميلاد به دنيا آمد وپيرو دين مهر بود، از فرهنگ نام برده و درپند نامه خود آنرا وسيله ي پيرايش وپناه گاه ونجات دهنده درسختي ها وتنگدستي ها، ناميد، كتاب مقدس اوستا ( معجزه ي پيامبر زرتشت ) كه با جوهر زرين در 12000 تخته پوست گاو نوشته شده بود وشامل 21 جلد، 347 فصل 7259700 كلمه بود كه الآن از اين كتاب 83000 كلمه به نسل حاضر باقي مانده است، يكي ازشاه كارها و آفرينش هاي بزرگ فرهنگي آن روزگار پيشين است.

كشف هزاران آثار بزرگ فرهنگي و مدني در سرزمين پهناور آرياناي كبير يا ايران بزرگ وقديم ، طي هزاره ها، نماد واقعي و راستين خلاقيت فرهنگي نياكان پرافتخار ما ميباشد. يعني با جرئت وافتخار ميتوان گفت كه يكي از ويژگي هاي بزرگ شاخصيت اساسي نياكان مانسبت بديگران ، در همين سهم بارز وبرجسته ي آفرينش فرهنگي آن در پهنه ي هستي است. يا بقول ديگر. حضور فعال ما درتاريخ مديون فرهنگ ماست.

آنچكه در دنياي امروز بنام فرهنگ مسما است و اروپا ييان و امريكاييان در نام گذاري آن بيش از سه سده قدامت ندارند، هزار سال پيش در سرزمين ما ( حوزه تمدني ) مورد بكار برد داشته وبه اصول اساسي اين واژه بيشتر هم خواني وهم آهنگي داشته است. نياكان ما فرهنگرا از روح تلطیف شده وروان متعالي انسان استخراج نمودند، درحاليكه اروپاييان و در يك كلام غربیان آنرا از ريشه ي ماديت كه همانا پروراندن، روياندن، بارور ساختن زمين و در خت ومثتق شده از زراعت (Agriculture) است، به عاريت گرفته ودر جامعه وتربيت جامعه بكار برده اند. و آنچه را كه ما بمثابه ي تفاوت در بكار برد واژه ي فرهنگ با غربيان ميدانيم و خاستگاه ها را مختلف دريافتيم در اشعار وادبيات فردوسي بزرگوار كه در موارد مختلف اندرز و پند نامه ها بازتاب يافته، به صراحت مي بينيم :

كه فركيان دارد و چنگ شير       دل هوشمندان و فرهنگ پير

به بخت تو آموخت فرهنگ وراي    سزد گرفرستي ورا باز جاي

چنين شد به فرهنگ و بالا وچهر       كه گفتي فروزد همي برسپهر

پس آگاهي آمد سوي اردوان        زفرهنگ واز دانش آن جوان

همان كودكش را به فرهنگيان         سپردي چو بودي از آهنگيان

چوفرزند باشد، به فرهنگ دار        زمانه زبازي بروتنگ دار

دلت دار زنده به فرهنگ وهوش  به بد در جهان تا تواني مكوش

كسي كش بود مايه و سنگ آن       دهد كودكان را به فرهنگيان

زفرهنگ و ازدانش آموختن         سزد گردلش بايد افروختن

چنين داد پاسخ بدو رهنمون       كه فرهنگ باشد زگوهر فزون

كه فرهنگ آرايش جان بود       زگوهرسخن گفتن آسان بود

گهر بي هنر زار وخوارست وسست        به فرهنگ باشد روان تندرست

سپردن به فرهنگ فرزند خرد     که گيتي به نادان نبايد سپرد

بیاورد فرهنگیان را زشهر        کسی کش زفرزانگی بود بهر4

وزو شادمان شد دل مادرش        بياورد فرهنگيان جويان برش

به زودي به فرهنگ جايي رسيد    كزآموزگاران سر اند ركشيد

به داننده فرهنگيانم سپار       كه آمد كنون گاه آموزگار

بدوگفت منذر كه اي سرفراز       به فرهنگ نوزت نيامد نياز

چوهنگام فرهنگ باشد ترا        به دانایی آهنگ باشد ترا

به ايوان نمانم كه بازي كني    ببازي همي سرفرازي كني

سه موبد نگه كرد فرهنگ جوي   كه در سورسان بود با آبروي

يكي تاد بيري بيا موزدش          دل از تيره گيها بيفروزدش

هنرهرچه بگذشت برگوش او     به فرهنگ يازان بدي هوش او

به موبد نبودش به چيزي نياز   به فرهنگ وچوگان وهم يوزوباز

به فرهنگيان داد فرزند را        چنان تازه شاخ برومند را 

( 1- از داستان منوچهر واندرز دادن به سام در پرورش  نامه گشتاسب به رستم براي باز فرستادن بهمن . 3- داستان اردوشير با بكان ودستور هاي او به ديگران در پرورش فرزندان. 4- در تربيت شاپور پسر اردشهر. 5 تربيت شاپور ذوالاكتاف .6 داستاني بهرام كور . 7- قباد وتربيت فرزندش ).

فرهنگ به تعبير علامه تقی جعفري به چهار نوع تقسيم ميگردد! (1) فرهنگ رسوبي (2) فرهنگ مايع وبي رنگ (3) فرهنگ خود محوري ياخود هدفي (4) فرهنگ خلاق و هدفدار.

از ميان اين فرهنگ ها، اساسي ترين نوعي كه دچار زوال نگرديده ودر ماندگاري يك ملت نقش تعين كننده مي تواند بازي نمايد، عبارت از فرهنگ خلاق وهدفدار است، زيرا عامل عمده محرك اين گونه فرهنگ واقعيت مستمر طبيعت وابعاد اصيل انساني است وهدف آن آرمانهاي نسبي انساني است كه آدمي را براي دسترسي به قلهء شامخ زندگي به تكاپو وجبنش واميدرد ، علامه تقي جعفري درمورد فرهنگ خلاق وهدفدارچنين ابراز نظر مي نمايد: با اهميت ترين مختصه ي فرهنگ هدفدار كه بدنبال حيات به تكاپو مي افتد، تشكيل منطقي عناصر فرهنگ است كه عالترين آرمان انسان مي باشد. اين عامل تشكل فرهنگي كه از عامل هدفداري نمودار مي گردد، درست شبيه به تشكل منطقي فعاليت هاي رواني انساني است كه از عامل هدفدار روح سرچشمه ميگيرد اگر بخواهيم از يك فرهنگ اصيل برخوردارشويم، بايد فعاليت ها ونمودهاي آرماني خود را به آن عنصر فعال رواني وابسته سازيم كه در عين ثبات وپايداري وخلاقيت تجسم آن آرمانها را تأمين كند.

هيچ جامعه يي را نمي توان بي فرهنگ ناميد، تمام جوامع وملت ها از فرهنگ ويژه اي برخوردار اند وهمين ويژگي است كه ملت ها را ازهم تفکیک مینماید. لذا ملتی میتواند از برتري فرهنگی برخوردار باشد كه داراي فرهنگ غنامند و برتر باشد وفرهنگ غنامند وبرتر مادامي مي تواند سير صعودي خويش را درپهنه ي هستي وروند پرفراز وفرود تاريخ ، بپيمايد كه هميشه از آرمان والاي انساني، روان سالم وروح برتر، بار ورگردد.

يكي ازفرهنگ هايي كه در گذر گاه تاريخ از اين ويژه گي برخوردار بوده و در مقايسه با فرهنگ هاي ملل ديگر، جايگاه خاصي را بخود اختصاص داده، فرهنگ ملي ما درحوزه ي مدني آرياناي بزرگ يا ايران فرهنگي است. اين فرهنگ اگر تابُن تاريخ مورد ارزيابي قرار گيرد، يك ويژگي برجسته را متبارزمي سازد وآن مايه گرفتن ازروح برتروروان متعالي انساني است.

فرق فرهنگ با تمدن

ادامه مطلب فوق

با اندك تأمل ونگاه ژرف به تعاريفي كه پيرامون فرهنگ وتمدن از ديدگاه هاي مختلف چه شرقي وچه غربي، ارايه گرديده باوجود پيوند هاي عميق وپهلو هاي مشابه ميان اين دو واژه هنوز فاصله هاي ژرفي اين واژه هاي دلپذير وگيرا را مي تواند از هم مجزا نگه دارد ودر تعريفي كه از سوي پژوهشگران ودانشمندان شرقي، بويژه حوزه ي تمدني ايران فرهنگي در رابطه با فرهنگ وتمدن ابراز گرديده،  تفاوت اين دو از همديگر خيلي واضح وآشكار است وهيچ ترديدي را كه آنها مبين يك معني ومفهوم خاصي نيستند، باقي نميگذارد، وقتي شما تاعمق تاريخ هم پيش برويد به    وضاحت مي بنيد كه فرهنگ حامل چه باري است و تمدن مبين چه پيامي . فرهنگ كه گاهي با شخصيت انساني يكسان گرفته مي شود, حامل پيام ورسالت برخاسته از استعداد خلاق وذهن آفرينشگر انساني است كه نمي توان آن را بگونه ي اكتسابي فرا گرفت. اما تمدن پديده يي است مادي كه آنرا مي توان از راه تقليد و اكتساب درپرتو فرهنگ آفريد، فرهنگ قديم است وهمزاد انسان ولي تمدن جديد است و زاده تسلط انسان برطبيعت به بيان ديگر وقتي انسان در پرتو ذهن خلاق وفكر دراك خويش ، بند نافش را با طبيعت، بريده وبيغوله ها وسوراخ هاي طبيعي را به عزم زنده گي در زير سقفي كه با داستان توانا وعرق جبين خود ساخت ترك نمود، تمدن آفريد وآسايش. تمدن نيازمند فرهنگ است وفرهنگ سازنده ي تمدن، تنها مي تواند بازتاب دهنده ي فرهنگ باشد نه آفريننده ي آن. به گفته ي استاد بختياري فرق فرهنگ وتمدن، در اينست كه: فرهنگ بفهميدن، دريافتن، انديشدن، ژرف بيني وآگاهي به چيز ها، ربط پيداميكند ودير گذر، ديرپا، سنجيده، آگاهانه، بنيادي، زاينده وفزاينده، بالنده وروينده وعميق وپايدار است. ولي تمدن ، به امور سطحي وزود گذر وآني زندگي وابسته است وبيشتر جنبه ي اكتسابي وتقليدي دارد،

زو درس ، زود گذر، زود ياب معمولاً نا پايدار و تغيير پذير است .به عبارت ديگر: ((فرهنگ)) سازنده و كمال دهنده ي فرداست و ((من)) آدمي را مي پروراند، ولي تمدن، انسان را در سازمان اجتماعي و گروه ، جلوه مي دهد و پيش مي برد .فرهنگ كهن است و ((در مان)) و عام ،ولي تمدن نو است و زود گذر و خاص فرهنگ بيشتر جنبه آفرينش ،دير ندگي ،معنوي و ذهني و بنيادي و چوني دارد و تمدن جنبه تقليدي ،تكنيك ،عملي و عيني و چندي .

ازديد گاه دانشمندان و خرد و رزان حوزه تمدن آريايي، وجوه اشتراك و پيوند هاي معنوي ميان فرهنگ و آموزش و پرورش بيشتر است تا تمدن. درحاليكه در جامعه ي غرب موضوع به گونه ديگري است، يعني اكثريت پژوهشگران، فرهنگ رابا تمدن يكي ميدانند وبدين باورند كه فرهنگ درحقيقت مجموعه اي از ارزش هاي مادي ومعنوي است.

اما بايک نگاه ژرف وكاوش ريشه هاي فرهنگ و آموزش وپرورش با وجود قرابتها وپيوند هاي عميق ميان آنها، به وضاحت مبرهن میگردد که این دو مفهوم نیزازاختلاف عميق برخوردارند وبه هيچ وجه نميتوانند ارايه دهنده ي يك پيام باشند. زيرا آموزش وپرورش  بدين معني است که انسانهاي يك جامعه آنچه را كه مي آموزند و پرورش وتربيتي را كه فرا مي گيرند به ديگران يعني نسل وافراد بعد از خودشان مي آموزانند وآنطوري كه ميل دارند ويا آنگونه كه ميخواهند، يعني مطابق خواست و سليقه ي لزوم دید شان تحت پرورش وتربيت مي گيرند.

اما دريافت ما از واژه ي مقدس فرهنگ غيراز اين است، اگر چنين مي بود، پس درتمام روند پرفراز ونشيب تاريخ، ما هرگز شاهد تحولات شگفت انگيز كنوني كه گاهي سازندگان اصلي آن يعني انسان را دچار شگفتي مي سازد، نمي بوديم. يعني درآن صورت زنده گي چيزي تكرار، مكررات نمي بود.

درحاليكه با يك تأمل اندك به تعريف فرهنگ، در مي يابيم كه آنچه را كه فرهنگ به گونه ي خسته گي ناپذيري با خويش حمل مي نمايد غير از همه ي اين مفاهيمي است كه در تمدن وآموزش وپرورش وغيره ديده ايم. فرهنگ برخاسته از روحي متعالي، استعداد خلاق، ذهن تراويده و نيروي مينويي انسان است كه در افراد مختلف، مختلف بوده، ويژه هر فرد است كه همين ويژه گي انفرادي موجب تفكيك استعداد وتوانايي هاي هر انسان نسبت به ديگري است وهمين استعداد هاي آفرينشگر متفاوت دريك جامعه سبب آفرينش فرهنگ متفاوت نسبت به جوامع ديگر ي است. پس همين تراويده هاي ذهني ويا استعداد آفرينشگر يانيروي مينوي انسان كه درحقيقت فرهنگ راتشكيل ميدهند، موجب باروري وغناي يك جامعه گرديده وجامعه ي انساني بااین غنامندي است كه از داني به عالي واز حضيض به اوج رشد نموده، دايمأ سير صعودي رامي پيمايد.

لذا آنچه را كه پيشينيان ما بنام واژه فرهنگ مسما ساخته وبا تجزيه ي اين واژه، هرجز آن بازهم معني مي دهد، نشان دهنده ي اين عظمت است كه آنان در بكار برد واژه ها چه مسئولانه انديشيده اند، وچي خرد ورزانه هرواژه را كي حمل كنندهء يكبارمعين است، بكار برده ودر جايگاه خاصي قرار داده اند.

حال برميگرديم به اصل اساسي اين مسئله  كه سياست، دولت وفرهنگ چه مناسباتي باهمديگر داشته وتأثيرات متقابل آنها بالا يكديگر چگونه است؟

با اندك دقت در تعاريف وتوضيحات مفاهيم سه گانه ي ( سياست، دولت و فرهنگ) كه هركدام به گونه گسترده و مستدل، با اتكأ به سرچشمه هاي مطمئين وقابل باور، مورد بررسي قرارگرفت، بدين نتيجه مي رسيم كه نه تنها اين مفاهيم و مقولات رابطه ي خيلي تنگا تنگ باهمديگر دارند، كه درعين زمان تأثيرات ژرفي بالاي يكديگر نيز دارند.

وقتي مي گوئيم سياست، هنر و تدبير اداره ي يك ملت ويا يك كشور است ودولت تجسم عيني اين هنر وتدبير، فرهنگ هويت ومشخصه ي اين هردو است. ماداميكه يك ملت وياافراد يك جامعه در آن حدي از توانايي ميرسند كه بتوانند، براي بهتر زيستن، هنر وتدبير ويژه اي را برگزينند ويا از يك سازمان متشكل اداري بهره مند گردند، كه از گزند حوادث طبيعي اجتماعي مصئون ترباشد، همين خودش نشانه ونماد فرهنگ بر تري آن ملت وجامعه است. ناگفته نبايدگذاشت، كه مشروعيت ومعقوليت اين مفاهيم مسلماً نسبي خواهند بود هركدام درمراحل خاص تاريخي مورد ارز يابي مي توانند قرار بگيرند. به گونه مثال سياست، دولت وفرهنگ مراحل ابتدايي يعني ماداميكه بشريت مرزهاي زندگي طبيعي را پشت سرمي گذارد و وارد مراحل ودوران مدنيت ابتدايي مي شود، طبيعتاً با بررسي اين مقولات ومفاهيم در جهان كنوني فرق مي كند يعني هركدام در دوران خودش معقوليت وپذيرش دارد، چون روند تكامل جوامع بشري هميشه سير صعودي دارد ودايماً در حال تكوين وغنامندي بيشتر است. اينكه برخي ازملت ها در ابتدايي ترين دوران ايجاد ومدنيت توانسته اند كه از خود هنر سياسي نشان بدهند وداراي كياست عالي بوده اند ودر حوزه ي آفرينش هاي فرهنگي، شگفتي هاي بي بديلي به وديعه گذاشته اند، از همين جاست كه حوزه هاي خاص فرهنگي مدني مختص بخودشان را درعالم ايجاد نموده اند ورمز استثنايي به خود قايل شدند. حرف اصلي اينجاست كه اين بي بديلي زماني توانسته است يكه ر است به پيش بتازد كه هر سه مفهوم ( سياست، دولت، فرهنگ) درخدمت همديگر بوده ويكي متمم آن ديگری بوده است. درغير آن هيچ گاهي سياست هنرمندانه نخواهيم داشت. اگر دولت نمونه وبا تدبير نداشته باشيم واين هردو پيروز مند نخواهند بود درصورتيكه از فرهنگ عالي برخوردار نباشند ورمز اصلي ماندگاري ملي نيز وابسته به همين هماهنگي وپيوند منطقي خواهد بود. 

مردم چگونه مجازات میشوند؟

 آيا ناصرخسرو بلخي هم مجازات نقدي خواهد شد؟
  


 
 
لطیف ناظمی نویسنده وپژوهشگرمقیم آلمان 
 
 
 
پس ازاين که وزارت اطلاعات وفرهنگ افغانستان بنابردستورآقاي کريم خرم سه نفرازکارمندان راديوتلويزيون ملي اين کشور را به جرم استفاده از واژه هاي فارسي مجازات نمود، جنگ مطبوعاتي شديد ميان قلم بدستان افغانستان درخارج وداخل افغانستان آغازشده است.
پس ازاين که وزارت اطلاعات وفرهنگ افغانستان بنابردستورآقاي کريم خرم سه نفرازکارمندان راديوتلويزيون ملي اين کشور را به جرم استفاده از واژه هاي فارسي مجازات نمود، جنگ مطبوعاتي شديد ميان قلم بدستان افغانستان درخارج وداخل افغانستان آغازشده است.

برخي ها به دفاع ازآقاي خرم وبرخي به انتقاد از او نبشته هاي زيادي را درروزنامه ها، مجلات وصفحات انترنيتي به چاپ رساندند. طرفداران آقاي خرم اورا چهره موفق هفته خوانده وگفته اند که بالاخره موفق شده است که تا با رعايت ازقانون اساسي افغانستان پاسخ شديدبه" شيونيستان ايراني پرست" بدهد وديگراجازه ندهد تا کسي بجاي " ترمنولوژي هاي ملي " چون روغتون ، پوهنتون ، وپوهنحي ( پوهنزي) ، ازواژه هاي خارجي مثل "دانشگاه ، دانشکده ، ويا دانشجو" استفاده کنند. برخلاف منتتقدين آقاي خرم ازاستبداد فرهنگي سخن به ميان آورده اند. پارلمان افغانستان با توجه به حساسيت اين موضوع خواهان استجواب آقاي خرم گرديده است.

دراين ميان دانشمندان افغانستان با موضوع برخورد علمي نموده ونخست وخواسته اند تا اين مساله راازنگاه علم زبان شناسي وتاريخ زبان ، روشن بسازند . به طورمثال درگفت و شنود اختصاصي که صداي آلمان با آقاي لطيف ناظمي دانشمند نام آشناي عرصه ي زبان فارسي داشته است ، به جنبه هاي سياسي ايديولوژيک اين قضيه کمترتوجه شده است.

آقاي ناظمي درآغازصحبتش به اين موضوع اشاره نموده است، که کساني که فرق بين زبان دري ، فارسي ويا فارسي دري مي گذارند ، عملاً ازحقايق علمي چشم پوشي مي کنند. به گفته وي هيچ گونه فرق ميان دري ، فارسي دري وفارسي وجود ندارد . بلکه اين سه نام براي يک زبان واحد مي باشند که ازهمان آغازتا امروز مورد استفاده قرارگرفته است. بنابراستدلال آقاي ناظمي شاعران نامدار زبان فارسي دري به طور مثال فردوسي طوسي  ويا حافظ شيرازي دراشعارخود گاهي زبان خود را دري ، گاهي فارسي دري وگاهي فارسي خوانده اند.بطورمثال فردوسي درشهنامه مي گويد:

بفرمود تا پارسيي دري               نوشتند و کوته شد داوري

ويا:

بسي رنج بردم درين سال سي      عجم زنده کردم بدين پارسي

ويا حافظ مي گويد:

به شعردلکش حافظ کسي بود آگه         که طبع وسخن گفتن دري داند

 وهمچنان حافظ درمصراع ازشعرديگراين زبان را پارسي يادمي کند:

خوبان پارسي گوي بخشندگان عمرند       ساقي بشارت ده رندان پارسا را

ناظمي همچنان به اين مطلب اشاره مي کند که : استفاده ازواژه هاي چون دانشگاه ، دانشکده ويا دانش آموز نه تنها جرم نبوده بلکه چون زاده وپروردۀ زبان فارسي دري درقلمرو که امروز به نام افغانستان ياد مي گردد، مي باشد ؛ کاربس نيکو نيز است.

آقاي ناظمي چنين توضيح مي دهد: به طورمثال واژه دانشگاه ترکيبي است ازکلمه دانش که درافغانستان رايج است ويکجابا پسوند زماني – مکاني گاه که درواژه هاي چون ايستگاه ويا پرورشگاه هم بکاررفته ودرافغانستان خيلي هم استفاده مي شوند. او ازناصرخسرو بلخي که به نامش درافغانستان بسياري ها افتخارمي کنند، ياد مي نمايد. فرهيخته اي که دربلخ زاده شده ودربدخشان چشم ازجهان فروبسته است . اين نويسنده وشاعرسرشناس اين سرزمين  که درآثارخود از واژه هاي که امروز به خاطراستفادۀ آن يک فارسي زبان مجازات مي گردد، استفاده کرده است .ناصرخسروبلخي مشخصاً  کلمۀ دانشجورا درآثارش بکاربرده است.

لطيف ناظمي ضمن بيان اين مطالب ازدو دانشمند افغانستان، آقاي مجاوراحمد زيار وعبدالحي حبيبي نام برد که درآثارخود ازيکي بودن زبان فارسي دري ، دري وفارسي ياد کرده اند. ناظمي حتي ازيک نوشتۀ عبدالحي حبيبي ياد نمود که درآن به حکومت آن وقت افغانستان تاخته است که چرا بجاي استفاده ازواژه هاي فارسي وفارسي دري تنها کلمه دري را براي اين زبان ديرينۀ اين سرزمين انتخاب کرده است واجازه نمي دهد که واژه هاي فارسي وفارسي دري مترادف با آن بکاربرده شود .

لطيف ناظمي به يک موضوع ديگرنيزاشاره نمودکه : تفاوتهاي درگويش هاي گوناگون زبان فارسي درکشورهاي ومحلات مختلف وجود دارد. ناظمي دراين جا به اين نکته مي پردازد که همانطورکه نظام هاي مختلف سياسي بالاي زبان تاثيردارند ، حدود جغرافيايي نيززبان را تحت تاثيرخود قرارمي دهد. به همين دليل است که گويش هاي مختلف از زبان فارسي دربلخ ، هرات ، ويا کشورهاي همجوارافغانستان ، ايران وتاجيکستان وجود دارند. اين تفاوت ها را آقاي ناظمي تفاوت هاي لهجه يي خوانده گفت: زبان فارسي که درايران ، افغانستان وتاجيکستان مورد استفاده قرارمي گيرد، نظام دستوري وساختارنحوي يکسان دارد. بنابراين نمي توان ازدوزبان جداگانه سخن گفت.

 وي همچنان افزود : البته که قابل يادآوريست که کشورهاي ديگرنيزدرجهان وجود دارند که همه ازيک زبان واحد استفاده مي کنند. بطورمثال زبان آلماني که درآلمان ، اتريش وسويس رايج است ويا زبان انگليسي که درانگلستان ، ايالات متحده امريکا ويا استراليا زبان اکثريت را تشکيل مي دهد.

لطيف ناظمي ضمن ذکراين موضوع به يک اصل رايج دراين کشورها اشاره مي کند که هرگاه يک واژه جديد دراستراليا ويا امريکا براي انگليسي ساخته مي شود به آن زبان امريکايي نمي گويند بلکه انگليسي مي گويند وهمه حق استفاده آن را دارند .

ناظمي اين پرسش را مطرح مي کند که چرا زماني که دانشمندان زبان فارسي حالا چه درافغانستان ، ايران ، ويا تاجيکستان ، هندوستان ويا پاکستان باشند و واژه اي بکرو جديد بوجود مي آورند ديگرفارسي زبان ها اجازه استفادۀ آن را نداشته باشد؟

به باورناظمي ، بازداشتن يک انسان ازاستفاده زبان مادري اش خلاف آزادي بيان وحتي نقص قوانين رايج درافغانستان مي باشد.

ناظمي برخورد آقاي خرم را خنده آوردانسته دردناک مي خواند. اومي گويد: دراينجا ازيکسو ازحقايق علمي عملاً چشم پوشي صورت مي گيرد وازطرف ديگرنشان مي دهد که مردم با چه استبداد فرهنگي مواجه اند.

ناظمي مي گويد : اگرموضع آقاي خرم ، موضع رسمي حکومت افغانستان باشد، پس بايد وحشت کرد" واما اميد که چنين نباشد." زيرا استفاده از زبان فارسي دري – استفاده از واژه هاي چون دانشگاه ويا دانشجو نه تنها برخلاف اصول فرهنگي واسلام نيستند بلکه، امرعادي وحق هرفارسي زبان است.